Tuesday, October 14, 2014

داستانی کوتاه از احمد محمود - زیر باران




  هوا كه تا چند لحظه قبل تاسیده بود، رنگی نیمه روشن گرفت. خورشید پریده رنگ، از شكاف ابرها سرك كشید و تراكم ابرها را در هم ریخت. از شب قبل یك رگبار شدید پاییزی در شرف باریدن بود. گاهی گستره آسمان قیر اندود می‌شد و زمانی رنگ سربی می‌گرفت و حالا كه خورشید از میان ابرها بیرون زده بود، باد ملایمی وزیدن آغاز كرده بود و برگ‌های زرد و خشك را رو زمین می‌كشید. .....
     - مراد، عرض خیابان را به زحمت گذشت و به دیوار گچ اندود تكیه داد و چشمش سیاهی رفت و صداها هم‌چون وزوز زنبورهایی كه زیر طاق پر بكشند به گوشش نشست.
 جان از دست و پاش بریده بود. گرده‌اش رو دیوار سر خورد آرام رو زمین نشست و همه چیز مات و در هم برایش شكل گرفت…

  … صبح كه با شكم تهی از قهوه خانه بیرون زده بود، شب قبل كه چتول عرق مفت به چنگ آورده بود و خالی سر كشیده بود و زمانی اندك نشئه شده بود. بخش انتقال خون، دیوارهای آجری قرمز رنگ، بند كشی‌های سیاه، درهای یك لنگه‌ای سفید، لوله لاستیكی كه دور بازویش حلقه زده بود…شش و بش… سرنگ… جفت دو… سه با چهار… و …

  خورشید، دوباره پنهان شد و نم نم باران، زمین را تر كرد. غروب سر می‌رسید. هوا، سرد و موذی بود.

   گونه‌های استخوانی مراد برجسته می‌نمود. دست‌های بی‌رمقش كنارش ول بود و لب‌های خشكش دانه‌های ریز باران را می‌مكید.

  مراد، صبح، با دهان تلخ، خمود و بی‌امید، از رو تخت قهوه‌خانه برخاست، پتوی سربازی را تا كرد و به انبار سپرد. حولة نخ‌نما و چرك مرده را دور گردن پیچاند و از قهوه‌خانه بیرون زد و… همین كه آفتاب تیغ كشید و لحظه‌ای زود گذر تابید، كنار دیوار كوتاه بخش انتقال خون، پهلو به پهلوی دیگران، رو پاشنه‌های كوره بسته پا چندك زد و هم‌دوش دیگران به انتظار نشست و به حرف‌ها گوش داد

  - لامسب! گوش آدم به وز وز می‌فته

  - خوب شیره جون آدمو می‌كشن... شوخی كه نیس... مثه اینه كه هر چی گرما تو تن آدم هس بیرون می‌زنه

  - عوضش سور یكی دو روز روبه راه می‌شه. هفده تومن، پول كمی نیس! می‌شه باش چهل تا سنگك خرید. شكم یه هنگو سیر می‌كنه

  و چانه‌های كشیده تكان می‌خورد و آرواره‌ها رو هم می‌گشت و حرف‌ها از میان لب‌ها بیرون می‌ریخت

  - زنم پا به ماهه... دیشب نذاشت اصلاً چرت بزنم، هی بیخ گوشم نق زد كه برو... فردا برو... یه بار دیگه‌م بفروش. این یكی دو روزه امورمون بگذره، شاید سببی شد... خدا بزرگه... اما می‌دونی می‌ترسم قبول نكنن، آخه همین چن روز پیش یه بار دیگه‌م فروخته‌م...

   - به كسی چه مربوطه؟ تو داری خون خودتو می‌فروشی...

   و نگاه مراد، طاس‌هایی را می‌پایید كه كمی آن طرف‌تر، میان سه نفر روی زمین می‌غلتید

   - شش و بش

   - ولش! الان برات مك هفت میارم

   - دو با چار

   - بذ در كوزه!

   و دست‌ها كه به ران‌ها می‌خورد و طاس‌ها كه رو زمین می‌گشت

   - اكه لامسب... اینه بهش می‌گن بز... هیچوخ یه ریزه شانس نداشته‌م

   - اگه داشتی كه اسمت شانس الله بود. ما می‌باس بریم سرمونو بذاریم و بمیریم

   و مراد، از مشروب شب قبل، كوفته، كم‌حوصله و بی‌حال بود. خورشید خفه شد و ابرها ماسید و آسمان به تیرگی گرایید. مراد برخاست و گیوه‌ها را رو زمین كشید و جلو رفت. سرما به تنش نشست. سرفه تو گلوش پیچید و اشك تو چشمانش حلقه بست

   - بچه‌ها سر چی می‌زنین؟

    - پول

   - پول؟!

   - آره دیگه پول... وختی اونجا باز شد حساب می‌كنیم...

   و انگشت درازی به در بخش انتقال خون نشانه رفت

   - ...نیم ساعت دیگه باز می‌شه... تو چند می‌فروشی؟

   - هرچی بخوان

   - از هفده تومن كه بیش‌تر نمی‌خرن... اگه بیش‌تر بكشن آدم ضعف می‌كنه

   - خوبه... منم می‌زنم

   و كنارشان نشست و طاس‌ها را تو دست سرما زده گرداند و به زمین ریخت و به ران خود كوفت (...اگه همه رو ببرم یه پول حسابی می‌شه... اول یه كت می‌خرم... امشب‌م یه شام شاهانه، یه پن سیر عرق و آخر شب‌م نشمه...) طاس‌ها رو زمین غلت زد و چهره مراد درهم رفت (آی ببری طاس!) و دوباره طاس‌ها را از زمین برداشت.

   - نوبت تو نیس.

   - می‌دونم... ولی می‌خوام یه دور دیگه بریزم.

   - سر دور بهت می‌رسه

   - می‌خوام امتحانشون كنم

    - اگه می‌خوای بازی كنی، بهت بگم كه جر زدن تو كار ما نیست. مارو كه می‌بینی، همه هم‌دیگه رو قبول داریم. بازی می‌كنیم، بعدم حساب می‌كنیم... اگه بخوای دبه در آری از حالا پاشو.

   و مراد به آرامی طاس‌ها را رو زمین ول داد و حوله را دور گردن محكم كرد و نرمی ران خود را تو پنجه فشرد.

   - پنج و دو.

   - لاكردار طاس می‌كاره.

   - شد سه تومن.

   - بخون

   - یه تومن.

   و صدای مرد جوانی كه چین به پیشانیش نشسته بود و موی كهربایی رنگی داشت و چشمانش گود افتاده بود، تو گوششان پیچید:

   آخه اینم شد كار؟... آدم سر جونش قمار می‌كنه؟... خونشو می‌فروشه و رو پولش طاس می‌ریزه؟... آی كه چه بی‌خیالین!

   و مراد می‌اندیشید (تا حالا كه پنج عقبم... اما اگه همه رو ببرم... آخ...) و سرما تو تنش دوید و سوز به گوش‌هایش تیغ كشید.

    خورشید، دوباره بیرون زد و گرمای بی‌مصرف خود را رو شهر پاشید.



   غروب سر می‌رسید. مراد، كنار دیوار گچ اندود، رو زمین غلتیده بود. گونه‌اش به سنگفرش پیاده رو چسبیده بود. پاها را تو شكم جمع كرده بود و ذهنش تلاش می‌كرد كه قضایا را به هم مربوط كند (سرنوشت؟... نه؟... تو پیشونی هر كس تقدیرش نوشته شده...هه!... تقدیر!... فقط دلش می‌خواس... دلش ... شاید از قیافه‌م خوشش نیومده بود. نامرد.... تو سینه‌ام ایستاد و صداشو كلفت كرد و گفت فضولی موقوف. این جا مثل سرباز خونه می‌مونه... باید كار كنی و به هیچ كاری كار نداشته باشی. تو باید سطل رنگو بشناسی و برس رو...) و اندیشه‌اش پر كشید و گذشته‌های دور را كه كمابیش در تاریكی زمان گم شده بود، كاوید. وقتی كه چشم باز كرد و خود را شناخت، فهمید كه بی‌كاره است، نه درسی، نه سوادی و نه حرفه‌ای (آخ! چه روزایی... بهار كه می‌شد با بچه‌ها می‌رفتم باغ. من همیشه از رنگ گل باقلا خوشم اومده. سرتاسر دشت سبزه و گل بود. گل باقلا، گل بابونه، شمشاد، گل بنفش بادنجان... كاهوپیچ... كلم...) كبودی تن پدرش و خرنش‌های جان خراشش كه از بیخ گلو بر می‌خاست و همراه خون لثه‌ها از دهان بیرون می‌زد، تكانش داد. پاها را بیشتر تو شكم جمع كرد و لحظه‌ای چشم‌ها را از هم گشود و دوباره فرو بست. پدرش باغبان بود. یك شب كه وسط كرته هندوانه، تو آلاچیق خوابیده بود، عمرش به آخر رسید. نزدیكی‌های صبح، وقتی كه بر می‌خیزد به سراغ بیل می‌رود مار، پی‌پایش را نیش می‌زند و تا ورزاوی پیدا كنند و نمد به گرده‌اش اندازند و سوارش كنند و به شهر برسانند، زهر، كار خودش را می‌كند و ...

   باد از تك و تا افتاده بود و قطره‌های باران، درشت‌تر شده بود. خیابان تهی بود. سگ نكرة پر پشم و گل آلودی از كنار مراد گذشت و چراغ پشت پنجره‌های روبه‌رو تك تك روشن شد و شیشه‌های كدر، هم‌چون چشم بیماران كم خون، زردی زد.

    مراد، به سختی دست از لای ران‌ها بیرون آورد و حوله را كه دور گردن پیچانده بود، رو سر كشید. (وبا بود؟... طاعون؟... نه، تیفوس...)) و یك لحظه زودگذر، سنگینی تابوت مادر را رو دوش خود حس كرد. سر تراشیده مادر، چهره رنگ باخته، دماغ كشیده و دست‌های استخوانی و زردنبوی مادر براش شكل گرفت. سر خود را بیش‌تر تو حوله فرو برد (... آخ... این تیفوس لعنتی... بیش‌تر مردم شهرمونو كشت... عمو یوسف، عباس بنا... زری باقلا فروش، ننه رحیم، برادر بزرگ منصور كه می‌گفتن با یه مسلسل جلو یه هنگ هندی رو گرفته... زایر فلاح... قاطع پسرش...) باران لباسش را خیس كرد و آب، نم‌نم به تنش نشست. سرما رو گرده‌اش دوید و پهلویش تیر كشید (این قولنج لعنتی‌م از سرم دست بردار نیس... آخ، سربازای امریكایی آی بی انصاف‌ها...) و فكرش به آن‌وقت‌ها كشیده شد كه برای امریكایی‌ها كار می‌كرد. بیرون شهر خانه می‌ساختند، خانه‌های بزرگ، عین سربازخانه.

    اول عمله بود، رنگ‌زن شد، یكی از امریكایی‌ها كه از زبر و زرنگی‌اش خوشش آمده بود، برده بودش كه اتاقش را جارو كند، براش قهوه بجوشاند و به دیگر كارهای دم دستش برسد (بد نبود... شیر قوطی می‌خوردم، آدامس، ولی گوشت گراز، نه!... آدمو بی‌غیرت می‌كنه... از عرق هم حروم‌تره...) كمرش به سختی تیر كشید و به شدت تكان خورد (لعنتی‌ها... سر یه بسته سیگار چه بلایی به سرم آوردن. خودشون صدتا صدتا می‌بردن شهر و می‌فروختن و جاش ودكا می‌خریدن و مثل خر می‌خوردن و مثل سگ هار می‌شدن... اما سر یه بسته سیگار فزرتی لختم كردن و انداختنم تو استخر. تا سرمو بیرون می‌آوردم با چوب می‌زدن تو مغزم. همه مست بودن و مثل دیوونه‌ها می‌خندیدن. نیمه جون كه شدم، از حوض بیرونم كشیدن و... از آن روز... آخ... از آن روز پهلوم...) و دوباره پهلویش تیر كشید (اولادم با اولادشون خوب نمی‌شه...) استخر برایش جان گرفته بود (بهار بود. یه روز آفتابی خوب. از آن روزایی كه آدم دلش می‌خواد بره تو دشت و بیابون تو گل‌ها و سبزه‌ها قدم بزنه و آواز بخونه... اما من، تو استخر جون می‌كندم. هیچ آدم خداشناسی‌م نبود كه به دادم برسه... تف!...) و غروب آن روز از پیش امریكایی‌ها رفته بود و از روز بعد، به لهستانی‌ها كه تو سرباز خانه، پشت سیم‌های خاردار، تو اصطبل‌ها دسته جمعی زندگی می‌كردند، گردو فروخته بود و بعد با یكی از دخترهاشان، رو هم ریخته بود و گردوی مجانی بهش داده بود و گه‌گاه از دیدنش لذت برده بود و با ایما و اشاره با هم حرف زده بودند (چه چشای قشنگی داشت. سبز و پاك. موی زردش و سینه لرزونش و پوستش كه به رنگ خون و نمك مخلوط بود... چه روزگار خوشی!...) تنش به شدت لرزید. ابرها در كار زاییدن باران گرانباری بودند.

    از جنوب توده سیاهی لجام گسیخته سر می‌رسید و لحظه به لحظه پهنه آسمان را می‌بلعید (و اون روز كه اون ماشین كمانكار، تو میدون مجسمه، جلو پل سفید كارون، پیرمرده رو زیر گرفت و زمین سرخ شد و ماشین در رفت... و اون دو امریكایی كه سر اون فاحشه به جون هم افتادن... حكایت چند ساله؟... هجده سال پیش؟... بیست سال؟... آخ... همون‌ روزا بود كه زدم بیرون و شهر به شهر و آخر به تهرون خراب‌شده!... و اون نامرد! كه همین هفته پیش تو سینه‌ام وایستاد و صداشو كلفت كرد: (فضولی موقوف. اینجا مثل سرباز خونه باید از سركارگر اطاعت كنی... یادش رفته كه خودش آهن قراضه‌های امریكاییارو می‌دزدید... لاستیك ماشینارو می‌دزدید... حالا كارفرما شده... فضولی موقوف چشمت كور!... ظهر فقط یك ساعت استراحت. همین!... همه جا همین‌طوره. اگه كارگر خوبی بودی باز حرفی. هر جارو رنگ زدی همه‌ش موج و سایه داره خیال می‌كنی برا این‌كه منو می‌شناسی، باید همه چیز تو قبول داشته باشم؟... تو هیچ‌وقت كارت یه پارچه از آب در نیومده... به تو چه كه یه ساعت كمه... كارو ده ساعت... یازده ساعت... همینه كه هس... اینو كه نمی‌شه اسمش گذاشت تقدیر... با تی‌پا بیرونم كرد... دلش می‌خواس... دلش... نامرد!...) و صبح كه با شكم خالی از قهوه‌خانه بیرون زده بود و كامش كه از عرق شب قبل تلخ بود و گرسنگی ظهر و نیش سرنگ كه به رگش نشسته بود و طاس‌هایی كه رو زمین غلتید بود و هفده تومان كه از دستش رفته بود (بی‌انصاف، دو دفعه آبدزدك شیشه‌ای رو پر كرد... دو دفعه... گوشام به صدا افتاد... دو پنج... تف... و آن یارو، پشت سر هم، هفت، هفت... و من... یه دفعه‌م نیووردم... همه‌ش سه با یك، دو با چهار... بر این شانس لعنت...) آب باران از حوله نشت كرده بود و به گونه‌هاش نشسته بود. باد، ناگهانی و دیوانه‌وار وزیدن گرفت و باران پرتوانی زمین را زیر شلاق كوبید (بادم دل‌پیچه گرفته... دو... بایك... چهار... با دو...) شیشة پنجره‌های روبه‌رو می‌لرزید و جوی كنار خیابان، پرشتاب رو هم می‌لغزید. چراغ پشت پنجره‌ها خاموش شد و رنگ زردی كه كف خیابان افتاده بود برچیده شد و باد و تاریكی و تنهایی در رگ‌های شهر می‌دوید و قلب شهر سرسام گرفته به تندی می‌زد و زنش نبض مراد، لحظه به لحظه به كندی می‌گرایید .