کلبعلی که کفری شده بود و حوصله جر و بحث را نداشت پا شد و در اتاق نشیمن شروع کرد به قدم زدن. چشمش افتاد به عصایی در گوشه اتاق. خم شد آن را بر داشت و چند بار با کف دستش لمس. سپس گفت:
- فکر میکنی ما مغز خر خوردیم، بیخود منو قاضی مملکت اسلامی کردن، اگه دروغ گفته باشی همینو فرو میکنم تو فرجت... هی حسن پاشو اتاقا رو بگرد.
No comments:
Post a Comment