از پشت در سلول سر و صدای زندانبانان بگوش میرسید.انگار اتفاقی افتاده بود. یکی از بازجوها در سایه روشن راهرو میدوید به سمت سلول های انفرادی. وقتی به محل رسید پرسنل بهداری و زندانبانی را که دم سلول ایستاده بودند کنار زد . در آهنی را با صدای کشدار باز کرد و رفت داخل. بر روی زیلوی پاره و کثیف چشمش افتاد به جسد دختری که دو روز پیش به این زندان آورده بودند.
No comments:
Post a Comment