Monday, August 29, 2011

سالروز مرگ صمد بهرنگی ( 2 تیر 1388 - 9 شهریور 1347 )



گرگ و گوسفند - صمد بهرنگی

روزی بود روزگاری بود . گوسفند سیاهی هم بود . روزی گوسفند همانطوری که سرش زیر بود و داشت برای خودش می چرید ، یکدفعه سرش را بلند کرد و دید ، ای دل غافل از چوپان و گله اش خبری نیست و گرگ گرسنه ای دارد می آید طرفش . چشم های گرگ دو کاسه ی خون بود .
گوسفند گفت : سلام علیکم .
گرگ دندان هایش را بهم سایید و گفت : سلام و زهر مار تو اینجا چکار می کنی ؟ مگر نمی دانی این کوه ها ارث بابای من است ؟ الانه تو را میخورم .
گوسفند دید بدجوری گیر کرده و باید کلکی جور بکند و در برود . این بود که گفت : راستش من باور نمی کنم این کوه ها مال پدر تو باشند . آخر می دانی من خیلی دیر باورم . اگر راست می گویی برویم سر اجاق ( زیارتگاه ) تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور کنم  . البته آن موقع می توانی مرا بخوری .
گرگ پیش خودش گفت : عجب گوسفند احمقی گیر آوردم ، من می روم  قسم می خورم بعد تکه پاره اش می کنم و می خورم .
دو تایی آمدند تا رسیدند زیر درختی که سگ گله در آنجا افتاده بود و خوابیده بود و خواب هفت پادشاه را می دید ، گرگ تا دستش را به درخت زد که قسم بخورد ، سگ از خواب پرید و گلویش را گرفت .
دل خواننده ها شاد و دماغ شان چاق !


No comments:

Post a Comment