Sunday, December 08, 2019

همه از مرگ می ترسند من از زندگی - مهدی یعقوبی



 مبهم و سردرگم کنار جاده ایستاده بود. لاغر اندام بود و استخوانی. انگار در کاسه چشمش به جای مردمک دو جغد سیاه نشسته بودند با نگاهی تند و وق زده.   کلاهی تاریک و لبه بلند بر سرش آویزان بود و کراواتی سرمه ای. . در چهره اش غمی جانکاه موج میزد و بیحوصلگی . چند بار به ساعتش نگاه کرد و یاس آلود با خودش نجوا ، بنظر میرسید منتظر کسی است .

No comments:

Post a Comment