Thursday, May 07, 2020

قصیده بلقیس - نزار قبانی




همسر نزار قبانی در جلوی سفارت عراق دربیروت به دلیل بمبی که در ماشینش گذاشته شده بود، کشته شد. 
نزار قصیده بلقیس را برای او می‌سراید 

*****
او می دانست مرا خواهند کشت
و من می دانستم او کشته خواهد شد
هر دو پیش گویی درست درآمد
او ، چون پروانه ای ،

بر ویرانه های عصر جهالت افتاد
و من در میان دندان های عصری که
شعر را
چشمان زن را
و گل سرخ آزادی را می بلعد
در هم شکستم.
می دانستم او کشته خواهد شد
او زیبا بود در عصر زشتی ها
زلال در عصر پلشتی ها
انسان در عصر آدمکشان
لعلی نایاب بود
میان تلی از خزف
زنی بود اصیل
میان انبوهی از زنان مصنوعی.
می دانستم او را خواهند کشت
زیرا چشمان او روشن بود چون دو رود یاقوت
موهایش دراز بود چون شب های بغداد
این سرزمین
این همه سبزی را
نقش هزاران نخل را
در چشمان بلقیس
تاب نیاورد.
می دانستم او کشته خواهد شد
زیرا جهت نمای غرور او
بزرگ تر از جهت نمای شبه جزیره بود
شکوه او نگذاشت
در عصر انحطاط زندگی کند
روح رخشان او نگذاشت
در تاریکی سر کند.
غرور رفیع او
دنیا را برایش کوچک کرده بود
به این سبب چمدانش را بست
و آهسته بر نوک انگشتان پا
بی هیچ کلامی
آن را ترک گفت ...
هراسی از این نداشت
که سرزمین مادریش او را بکشد
هراس او این بود
که سرزمین مادریش خود را بکشد.
چون ابری بارور شعر
بر دفترهای من بارید
شراب ، عسل ، و پرستو را
یاقوت سرخ را.
بر احساس من پاشید
بادبان ها را ، پرندگان را
شب های پر از یاس را.
پس از رفتنش
عصر آب به پایان رسید
و عصر تشنگی آغاز شد.
همیشه احساس می کردم در حال رفتن است
در چشمانش همواره بادبان هایی بود
آماده عزیمت
بر پلک های او
هواپیمایی در حرکت
برای اوج گرفتن.
در کیف دستی او - از نخستین روز پیوندمان -
پاسپورتی بود ، بلیط هواپیمایی
و ویزاهایی برای ورود
به سرزمین هایی که هرگز ندیده بود.
زمانی از او پرسیدم
این همه کاغذ پاره را
چرا در کیف داری؟
گفت :
وعده دیداری دارم با رنگین کمان.
پس از اینکه کیف او را
از میان ویرانه ها به دستم دادند
و من پاسپورت او را
بلیت هواپیمایش را
ویزاهایش را دیدم
دریافتم که با بلقیس الراوی پیوند نبسته بودم
من همسر یک رنگین کمان بودم.
وقتی زنی زیبا می میرد
زمین تعادل خود را از دست می دهد
ماه صد سال عزای عمومی اعلام می کند
و شعر بیکار می شود.
ببلقیس الراوی
ببلقیس الراوی
ببلقیس الراوی
آهنگ نام او را دوست داشتم
بارها زیر زبان می نواختمش
نام من در کنار نام او
به وحشتم می انداخت
چون وحشت از گل کردن دریاچه ای زلال
ناساز کردن سمفونی زیبا.
این زن نباید بیشتر می زیست
خود نیز این را نمی خواست
او چون شعله شمع بود و فانوس
و چون لحظه ای شاعرانه
که پیش از آخرین سطر
به انفجار می رسد.

No comments:

Post a Comment