Sunday, January 09, 2011

صیغه


بادهای سرد پائیزی در کوچه خیابانهای خاکی مشهد  ، گرد و غبار ها را به چهره دمق شیخ بیژن  می پاشیدند . او در چند سال پیش به اتهاماتی مختلف خلع لباس شده بود و یکسالی میشد که در دفتر امور صیغه در بارگاه امام رضا جریان امور را راست و ریس میکرد . این اداره را  در آغاز کسی جز تنی چند از رجاله های کت و کلفت نمی شناختند ، آخوندهایی که یک پایشان در حوزه علمیه و پای دیگرشان در خون مردم این آب و خاک بود  . 
آنهایی که شیخ را استخدام کرده بودند . آدمهایی کار کشته بودند و بی گدار به آب نمی زدند ،  بخصوص در زمانی  که مشکلات از در و دیوار مملکت می بارید و هر آن امکان داشت که دری به تخته بخورد و آنها با آن یال و کوپال شان  کله معلق شوند و  توسط همین مردم به جان آمده روی تیرهای برق آویزانشان کنند . قیافه ظاهری شیخ بیژن  نشان میداد که گرگی باران خورده  و سرد و گرم روزگار کشیده است .  پیشانی بلند و پر چین و چروکی  داشت  که با آن کله طاس بزرگتر به چشم میزد . ریش هایش حنا بسته و در هم تنیده بود  و به نظر میرسید که مدتها شانه نخورده است  .  گونه هایی تپل خنگ مانندی  داشت که چهره عنق و بد اخمش را کمی بشاش جلوه میداد . پای راستش ، راست یا دروغ در زمان جنگ ترکش خورده بود و کمی می لنگید . همیشه با عصا و گل و گشاد راه میرفت . قدش از یک متر و شصت سانتی متر نمی گذشت به همین علت کفشهایی کمی پاشنه بلند می پوشید . همیشه  سعی میکرد که در ملا عام با آن محاسن مذهبی  نورانی جلوه کند .
 بعد از انقلابی که آنها را از اعماق کثافات قرون دور و دراز به بالا استفراغ کرده بود ، ملاها برای آنکه نانشان بیشتر و بیشتر در روغن بیفتد به این شکل و شمایل معصومین صدر اسلام نیاز داشتند . 
 مدتی میشد که وقتی به بیرون از خانه میرفت عینکی دودی به چشم میزد . دلیلش مشخص نبود اما محال بود که بدون  عینک تیره که چهره اش را مانند آدمهای کور یا جنایتکاران آل کاپون  نشان میداد به بیرون برود . سمت راست صورتش در یک قتل ناموسی چاقو خورده بود و بخوبی به چشم میزد . بعضی ها میگفتند که دو تا از زنهایش را در طویله ، پس از بستن دست و پایشان و خواندن آیاتی از قرآن به آتش کشیده بود . قتلی که هرگز در روزنامه ها درز نکرد .  دادگاه ویژه روحانیت بعد از شنیدن حرفهایش  تبرئه اش کرده بود اما پس از آن برای مدتی نامعلوم بخاطر هتک حرمت دختر خردسالش خلع لباس شده بود  
بر روی دستش خالکوبی شده بود و گاهی عمدن آستین ها را بالا میزد تا بچشم بخورد و بیشتر از او حساب ببرند . در زبان انداخته بود که آن خالکوبی  ها  شبی که یکی از معصومین را بخواب دیده بود  بر روی دستش پیدا شده است .

پس از کمی قدم زدن ، پشت دری ایستاد . دعایی زیر لب زمزمه کرد و بعد از چک کردن چپ و راستش  زنگ در را با انگشتانش فشار داد . در را خانمی میانسال باز کرد و پس از سلام و علیک و معرفی خود به عنوان نماینده ولایت فقیه  در آستان قدس و مسئول آسایش زوار مرد در حرم مطهر ثامن الائمه ، با صلوات به داخل  رفت . خانه ای محقر و اجاره ای که دیوارهایش دود زده و رنگ و روی خود را از دست داده بودند . دو گلدان با گلهای مصنوعی در کنار تاقچه به چشم میخوردند .  قوری روی  سماور قل قل  می جوشید و عطر چای گیلان در فضا می پیچید . خانواده ای فقیر که آه در بساط نداشت و مانند بیشتر مردم این آب و خاک هشت شان گرو نه شان بود .
پس از نوشیدن چای قند پهلو شیخ شروع به صحبت کرد که میخواهد به رهنمودهای چارده معصوم و الطافات رهبری این خانواده را خوشبخت کند چرا که از گوشه و کنار خبر رسیده بود که این خانواده به لحاظ معیشتی در وضعیت نامساعدی بسر میبرند و مرد خانواده که خود از بسیجی های کار کشته بود  پس از اتهام  فروش مواد مخدر ، دستگیر شده و پس از لو دادن همقطاران خود بدستور سران باند مواد مخدر که با زندانبان در ارتباط بودند ، در زندان  دسته جمعی به او تجاوز شده بود و پس از دیوانه شدن  جان سپرد .
شیخ در هر جمله چند کلمه عربی  بلغور میکرد و گفته بود که بنا به مصلحت نظام و انجام کارهای خیر ، گاه گاهی  لباس مقدس روحانیت را از تن در می آورد . زن خانواده که اسمش « کلثوم » بود . ششدانگ حواسش به او بود و انگار از قدرت بیان و حسنات و وجناتش هیپنوتیزم شده بود . واژه انجام کار خیر را که از زبان آخوند شنیده بود برق از سرش پرانده بود . تصور میکرد که از طرف نائب امام زمان پول و پله ای به او رسیده است و از این وضع دوزخی که از جهنم هم بدتر بود خارج خواهد شد . لذا شروع کرد به توصیف شوهر بسیجی خود که بله او در جنگ رشادتهای زیادی از خود نشان داده بود و حتی امام زمان را در جبهه ها سوار بر اسب سفید و پیکری نورانی که مثل خورشید میدرخشید دیده است و اله و بله . 
شیخ که خودش مار خورده و افعی شده بود و تمام حقه ها را از بر بود بوسه ای به شال سبزش که 24 ساعت بر گردنش آویزان بود زد  در جواب گفت
: « خواهر محترم چی خیال کردی . فکر میکنی ما همین جوری ، خدای ناکرده سر زده به این خانه مبارک که نور از سرش میبارد رجوع کردیم . به علی اصغر  قسم نه . به ما الهام شده بود . قرعه فال به نام شما افتاده است . خوب دختر شما کجا تشریف دارند » .
کلثوم که تا اسم دخترش را شنید . برق از کله اش پرید و صورتش سرخ و زرد شد و  دهانش از ترسی ناخودآگاه  خشک و به لکنت افتاد . شستش خبر دار شد که کاسه ای زیر نیم کاسه است . آخر همین شهر مقدس مرکز تن فروشان و بردگی سکس در جهان اسلام شده بود .  کمی مِن و مِن کرد و در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت : 
: «  حوری هنوز از مدرسه بر نگشته » .
: « حوری  ، عجب اسم قشنگی ، آدم رو یاد بهشت خدای جل و جلاله  میندازه با شیر و عسل و قند و نباتش . راستی خواهر میدونی حوری های بهشتی هم با حجاب و مقنعه دارن » .
:  «  سوادم نمیرسه . تازه من که نبودم تا بدونم  » .
: « بجون نوه هام قسم ، تو رساله و احادیث و روایات  نوشته . خداوند حق تعالی حساب همه چیز و کرده . آخ نمی دونید چه لذتی داره ، پای حوض کوثر نشستن و حوری های لخت و عور تو دهنت شراب بریزن و توهی لیس شون بزنی  » .
:  کلثوم کمی صورتش سرخ شد : « گفتی که اونا تو بهشتم محجبن » .
: « احوط اونه که محجب باشن اما تبصره هایی هم داره . بگذریم من برای امر خیر اومدم » .
کمی ماتحت اش را جابجا کرد و عبای قهوه ای رنگش را از دوش خود بر داشت و خودش را به کلثوم نزدیکتر کرد  و بعد از روشن کردن سیگار با لب های کج و معوج خود وردی خواند و گفت 
: « ببخشید ا خواهر . آیا مطمئنید که این خونه اشغال نشده ، منظورم اینه که از ما بهترون زندگی نمی کنن !؟ » 
کلثوم زبانش را گاز گرفت و در حالی که از نزدیک شدن آخوند کمی چندش اش شده بود . چادر را از دم دستش بر داشت و بر سرش گذاشت و با بسم الله بسم الله گفت 
  : « منظورتان چیست » .
:  « منظورم روشن است خاتون ، بنظر میرسه این خونه جن داره . از نحوه نگا کردنتون . از حالات رفتار و سکناتتون معلومه که این جنی ها تو شوما هم نعوذباالله نفوذ کردن . شگون نداره ها ،  اگه میخاین این چاکر امام زمان میتونه جن رو از تن تون خارج کنه . من علم حوزوی دارم 20 سال از جوونی ام رو برای این جور چیزا دود چراغ خوردم  » . 
: « من که آه در بساط ندارم تا بهتون پولی بدم. با این گرونی حتی نمی تونم یه لقمه نون بخرم تا بچه ها با شکم گرسنه سر به بستر نزارن . تازه سه ماه اجاره این خونه رو ندادم . صاحبخونه گفته تا دو روز دیگه اگه پول اجاره رو ندی . اسباب و اثاثیه ها رو تو خیابون میریزه » .
: « شیخ دوباره پایین تنه خود را تکان داد و یک قدم جلوتر آمد و در حالی که گونه های گوشت آلودش سرخ شده بود گفت 
 : « ببین خواهر من که به تو گفتم این خونه جن داره . خونه ای که جن پاشو تو اون بذاره برکتش دود میشه میره هوا . تازه نوکرتون که نخواسته ازت پول بگیره . مجانی  جن رو از تن تون خارج میکنم ، تا بعد از چن روزی ببینی که پول از آسمون بر سر و روی خونه تون میباره ، اونقد که دلت رو بزنه » .
: « باشه ، حالا چجوری میخوای جن رو از تنم دور کنی » .
شیخ بیژن کمی دستش را به سبیل خرمایی رنگش که هنوز سفید نشده بود برد و مانند شاهان قاجار چند بار آن را پیچاند و چایی اش را که داشت سرد میشد سر کشید و آروقی زد  و با دروغ و دونگ و یک کلاغ چهل کلاغ کردن قاپش را دزدید . 
: « اولن باید در رو ببندی و خوب قفل کنی تا جن ها فرار نکنند . اگه فرار بکنن جا و مکان و آدرس خونه رو دارن و از در میرن و از پنجره بر میگردن . دوم اینکه باید خودت رو دست بسته و بی چون و چرا در اختیار این عبد خدا و رسولش بزاری . اگه خادمتون اختیار تام نداشته باشه نمی تونه دک و پوز از ما بهترون رو در بیاره و اونوقت قوز بالا قوز میشه . منظورم رو میخوام خوب بفهمین  » .
 کلثوم رفت در اتاق را قفل کرد و کلید را به شیخ داد و در حالی که از نام جن  سر و صورتش کمی زرد و کبود شده بود دوباره در کنارش دراز کشید . شیخ بیژن از جیب قبایش قرآنی کوچک در آورد و به عربی وردی خواند و سپس شیشه کوچکی را که روی تاقچه بود بر داشت تا بعد از گرفتن جن آن را داخلش بگذارد و درش را قفل کند . در شیشه را باز کرد و در سمت راست خود گذاشت . دستانش را به آسمان برد و دعایی به زبانی که نه عربی و فارسی بود خواند ،  آنوقت به کلثوم گفت که سرش را روی بالشتی که بر آن تکیه داده بود بگذارد و دراز بکشد و سی و سه بار  حمد و سوره بخواند . سوره را طوری بخواند که اجنه ها با خبر نشوند که اگر با خبر شوند خانه را کن فیکون خواهند کرد . 
آنگاه بر خاست و دو رکعت نماز رفع جن را  در حالی که آلتش از وسوسه سیخ شده بود خواند و به او گفت که چشمانش را ببندد و سپس دستمالی را که میگفت در کعبه و سه بار در مقبره امام چندم شیعیان طواف داده و متبرک شده است را تا کرد و دوبار در آن تف کرد و روی چشمهای کلثوم گذاشت .
وقتی که مطمئن شد که او جایی را نمی بیند دستی به صورتش کشید و بعد از آن  گردنش را کمی لمس کرد . شهوت در ذره ذره وجودش غلیان کرده بود . نبضش تندتر میزد و خونش با سرعتی بیشتر در رگانش به گردش می آمد . نیروی غریزه مانند هیولایی بی شکست در وجودش بیدار شده بود و نعره میکشید و او مست از این حالات نفسانی به حماقت خلق الله می خندید . نمی دانست که چه باید بکند . از اینکه کلکش گرفته بود در پوست نمی گنجید . با این ترفند  کلک دهها دختر را کنده بود و دلی از عزا در آورده بود . وقتی دید که کلثوم با تماس دستانش بر روی گونه ها و گلویش چیزی نگفته است . دستش را بسوی پستانهای درشتش مثل زمانی که سخت و سفت به قفل ضریح برای خودنمایی در پیش چشم خلایق در حرم می چسباند برد و هی چنگ زد .   خود را در طبقه هفتم جنت مینوی همان مکانی که جایگاه پیغمبران و اولیا الله است حس کرد و شاید هم بالاتر . او  دیگر آن مردک اخمو و لب و لوچه های آویزان و مردنی نبود . بلکه به واقع ، سید نورانی شده بود . با قدرتی دهها برابر از روزهای معمولی . کلثوم مانند برده ای در زیر چنگالهایش قرار گرفته بود . یکبار خواست تکان بخورد که شیخ گفت 
 : « عجب جن موذی ای وجودتان رو اشغال کرده . شما شانس آوردید که من بموقع اومدم . بیشتر کسانی که به این بلیه دچار میشن ، کارشون به جنون میکشه . گفتم که کار خدا همش با حساب و کتابه ،  منو بیخود به اینجا نفرساده . خواهر فقط  چیزایی رو که بهت میگم مو به مو عمل کن ، اگه این جن گردن کلفت  یه بار از دستم در بره کارش با کاتب الکاتبینه  » .


در دلش قاه قاه میخندید . خودش هم نمی دانست که چه میکند فقط این را میدانست که شهوتی آتشین چنگ در وجودش انداخته است و باید خودش را خلاص کند . دکمه پیراهن ام الکلثوم را باز کرد و وقتی که چشمش به پیکر سفید و نورانیش  افتاد ، از آنچه که دید دین و ایمان و اسلام و مسلمانی اش را بالکل از دست داد .  پیکری مانند الماسی  که در آفتاب گرم تابستان میدرخشید . شکمی فرو رفته که تمنای هزار آرزوی فرو خفته را در او بیدار میکرد ، و دستانی که جز بر مهر نماز و قرآن نخورده بود . و در مقابلش یک کفن دزد روضه خوان مافنگی که تا قبل از انقلاب کفشهایش یکی روضه و دیگر سر و سینه میزد .
 : « خواهر مواظب باش . این جن خیلی خبیثه حمد و سوره رو دوباره از نو بخوون ، آهان دیدمش ، گرفتمش ، فقط یک چشم رو پیشونی داره که از حدقه داره بیرون میزنه   » .
شروع کرد با دماغش به بوئیدن آن پیکر مرمرینی که در زیر دستانش خرد و خمیر میشد . با خودش میگفت اگر مادر ،  بدنی خوش تراش به این زیبایی دارد پس دخترش چگونه خواهد بود .
 لبهایش را کمی به نافش مالید و پستانهای بزرگ و سفتش را در پنجه فشرد . زن که پنجه مردی را سالهای سال بر روی پیکر برهنه اش ندیده بود و صبح و شب مشغول کلفتی و کنیزی در این خانه و آن خانه از فقر بود . هوسی داغ و آتشین سر تا پایش را گرفت . شیخ این گرمای غریزی را با چشمانش میدید و با دستهایش لمس میکرد . در این کار خبره و کار کشته بود . بخود گفت  تا وقتی که تنور گرم است باید نان را بچسباند .  از اینکه در اتاق قفل بود خوشحال بود . تازه اگر دری به تخته میخورد و کسی  با خبر میشدند . آبی از آبی تکان نمی خورد . ریش و قیچی در دستش بود ،  اصلن برای همین کارها آخوند شد . نیم ساعتی گذشت و او که سر دماغ آمده بود ،  ملچ ، ملچ اندام برهنه کلثوم را میبوسید .
 :  « این جن به گمانم که اهل این حوالی نیست . آنقد لیز است که از دستانم سُر میخورد و می افتد و من نمی توانم بگیرمش . باید لخت مادرزاد شوم ، اینجور جن ها از پیکر لخت روحانی که هاله نور بر سرش میگرده وحشت دارن  » . 
شلوارش را با عجله مانند کسی که شب زفاف به رختخواب می رود  در آورد و خواست خشتکش را در بیاورد که  صدای زنگ شنیده شد . کلثوم که انگار از خوابی هزار ساله  برخاسته است . با شتاب پیراهنش را پوشید و گفت
 : «  صاحب خونمه ، ای خدا به فریادم برس . »
آخوند که خیس عرق شده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت : « خودم جوابش رو میدم . همه کار ها را به من و به صاحب الزمان بسپار ، هیچ غلطی با سید آل عبا نمی تونه بکنه . شهر هرت که نیست چوب تو آستینش میکنم . میفرستمش به اون جایی که عرب نی انداخت  » .
کلثوم وقتی در در باز کرد کسی را ندید . از هراسی پنهان نزدیک بود زهره ترک بشود . پس از برگشت هردو زدن زیر خنده . حالا نخند کی بخند .  این بار شیخ بدون مقدمه از جن و انس مانند گربه ای گرسنه که چشمش به گوشتی تر و تازه در ایوان افتاده باشد پرید و او را با چنگ و دندان ، وحشیانه در آغوش گرفت  . کلثوم در زیر جثه سنگینش نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کند . نفسش بند آمده بود و هر کاری که میکرد نمی توانست جم بخورد . کاری که شیخ بیژن میکرد عشقبازی یا سکس نبود . حیوان درنده هم آنطور حمله و هجوم نمی کرد  چه رسد به آدمی . کلثوم میخواست که داد و هوار راه بیندازد که فکر کرد سه میشود و آنوقت خر بیار و باقلی بار کن .
 شیخ همه فوت و فن ها و نقاط ضعف زنها را می شناخت . ترس از رسوایی و قتل ناموسی و سنگسار و هزار احکام شرعی  ، زنها را از ریز و درشت مانند موم در دستانش نرم میکرد . 
 او بر خلاف سن و سالش وقتی شهوت در تک تک سلولهایش گُر میگرفت . فرز و زبل میشد و مثل یک جوان 18 ساله  جست و خیز میکرد . دست بر دار نبود ، از بالا به پایین تنه و از پایین تنه به بالا میرفت . کلثوم را مثل یک بشقاب چرب و نرم  کباب کوبیده به دهانش میگرفت و با دندانش گاز میزد ، آن هم چه گازی . لباسهایش را از عجله در آورده بود و کرستش را از آنجا که نمی توانست باز کند ، پاره پاره  . شتابزده مثل تشنه ای که در کویر بی آب و علف به آبی رسیده باشد از نوک انگشتان پا تا فرق سرش را لیس یا بهتر بگویم گاز میزد . بدنش را کبود کبود کرده بود  . مثل کنه به او چسبیده بود و انگار خونش را می نوشید و مست میشد . کلثوم حتی در اولین شب ازدواج هم این حرکات و سکنات را از همسر راحلش ندیده بود . عشقبازی نبود . شیخ بیژن گرگی  گرسنه شده بود که یک بره معصوم را لت و پار میکرد . معنی عشق و زن را نمی فهمید . سکس را با خشونت و درندگی اشتباه میگرفت . بخودش میگفت آیا که اجداد این شیخ که به ، معصومین میرسید ند، استغفرالله همین طور بودند و زنانشان را که یکی دو تا نبود لت و پار میکردند . یا با کنیزها و برده هایی که در خانه داشتند و و در جنگ ها اسیر میکردند .


در همین هنگام  شنیدند که کلیدی در قفل در چرخید . کلثوم از جا پرید و داد زد
: «  حوری یه لحظه صبر کن خودم درو باز میکنم . حجت الاسلام در حال جن گیریه ، اگه در باز بشه جن فرار میکنه » .
دوتایی برخاستند و با عجله لباسهایشان را پوشیدند و دستی به سر و صورت خود کشیدند و  شیخ در حالی که دهانش از شهوت کف کرده و خیس از عرق شده بود  در حالی که آیه ای از قرآن  تلاوت میکرد در را باز کرد . وقتی دختر را دید دهانش وا ماند : «  جل الخالق راستی که یک حوریه ، یک حوری 14 ساله که بدن تر و تازه ش رو کسی گاز نزده .  خدایا ، خداوندا یا قریب القربا بفریادم برس  » . 
حوری بدون آنکه سلام و علیکی بکند نزد مادرش رفت و او را در آغوش گرفت و بوسه ای به گونه اش زد اما در جا بوی تن مرد بیگانه را در تن مادرش حس کرد . به روی خود نیاورد . مادرش هم او را بوسید و گفت : 
: « آقا شیخ ،  جن گیر معروفیه همه کاره دفتر ولایت فقیه و امورات خیر در شهرمونه . خودم در مرقد ثامن الائمه  عکسشو کنار آقا دیدم .   » .
شیخ بیژن خندید و مثل همیشه دستی به بناگوش و ریش و سبیلش زد . چشمانش از طعمه ای تر و تازه برق میزد . پس از شکر و ثنای پروردگار جل و جلاله رو به حوری کرد :
« از وجاهت و نگاهت میشه حدس زد که به ام کلثوم مادرت رفتی . در تو بوی فاطمه ، عطر چادر مقدسش رو حس میکنم ، همون فاطمه ای که خودش رو از چشم مرد کور مخفی میکرد اونم با چادر » 
اشک از چشمانش مثل باران سرازیر شد . کلثوم یک آن گیج و ویج شد . خیال نمی کرد این مردک لند و هور همان جانوری هست که چند لحظه پیش به جانش افتاده بود و اکنون چنین جا نماز آب کشیده . در چشمانش میخواند که با همان دوز و کلک جن گیری میخواهد دخترش را ببلعد .
 رشته خیالاتش را شیخ ناگهان با صدایی شبیه به آروق که از چاله دهانش با بوی بدی خارج میشد برید  .  پس از آن شیخ خودش را یک کمی جمع و جور کرد و در حالی که مادر و دختر روبرویش نشسته بودند و چای می نوشیدند دستی به زانوی حوری که از شرم در خود پیچیده بود زد و او که تا بحال دست مردی نامحرم به تنش نخورده بود کمی قرمز شد و رنگ و رو داد و خودش را به مادرش چسباند .
: « آره دوشیزه خانم من خبر خوشی برات دارم . نونت تو روغن افتاده ، حضرت صاحب الزمان تو رو پسندیده . میدونی که این شتر دم در هر خونه ای نمی خوابه . شانس یه بار در خونه آدمو میزنه . اگه به شانست سفت و سخت چسبیدی ، فتبارک الله .اگر نه تا آخر عمر پشیمونیه ، علی الخصوص اگه این شانس هدیه ائمه معصومین و نایب برحقش باشه » .
 حوری مثل پرنده ای که از چشمان ماری زهر آگین هیپنوتیزم شده باشد . با شگفتی به شیخ نگاه میکرد و و به دهانش  چشم میدوخت . تمام هوش و حواسش را با این حرف ها برده بود . در خیالش آرزوهای بر باد رفته مادرش را تصور میکرد به زندگی در فقر و تنگدستی . به پدرش که تا زمانی که قبراق بود از او در جنگ مانند گوشت دم توپ استفاده کردند و وقتی که مصرفش تمام شد تفش کردند . میخواست از این وضعیت اسفناک و زندگی ای که آینده ای نداشت بیرون بیاید . به دنیایی چشم بدوزد که در آن گرسنگی و فقر و توسری کمتر باشد . به زن به عنوان یک انسان در این مملکت امام زمان نگاه کنند . همان دنیایی که  همکلاسی هایش  در زنگ تفریح یا موقع رفتن و بر گشتن از مدرسه با هم در میان می گذاشتند . از آزادی که زنان در کشورهای غیر اسلامی دارند ، اروپا ، آمریکا .
شیخ این رویاهای دور ودراز را در چشمان او میخواند و با تردستی  به شکمش صابون میزد . حوری چشمش را گرفته بود . یک دختر 14 ساله با پستانهایی هایی درشت و سفت  که از بزرگی داشت پیراهن چسبانش را پاره میکرد  . پر و پاچه های نورس و باسنی که دنیا و آخرتش را با هر نگاهش بر باد میداد . وقتی به لبهای نازک و آلبالویی اش چشم می انداخت ، قند در دلش آب میشد و نحوه سخن گفتن و دم و بازدمش . انگار شب قدرش شده بود یا به معراج میرفت . میدانست که خواب و خوراک و آرامشش با این آتشپاره بر باد رفته است . میخواست با فوت و فن های حوزوی و ردیف کردن آیات و دعاها  این هلوی نرم و نازک را درسته قورت بدهد . اگر چه مادرش هم بد متاعی نبود ، اما او دست نخورده بود . دختری که هنوز پرده بکارتش پاره نشده بود . 
چهار چشمی به او نگاه میکرد و بادا بادا مبارک بادا میخواند و در خفایایش لختش میکرد و از سر و کولش بالا میرفت . زنها بخصوص کلثوم تمام ماجرا را از سیر تا پیاز در چشمش میخواند . زنها استاد خواندن چشمهای مردند . از اعماقش همه راز و رمزها را بیرون میکشند . اگر چه به میان نمی آورند اما بو میکشند  ، فراتر از حواس پنچگانه با نیرویی مرموز صندوقچه قلب مردها را از دریچه چشم بدون کلید باز میکنند اگر چه با هزار زنجیر و حرف رمز آن را بسته باشند . 


شیخ  بر سبیل معمول تسبیح شاه مقصودش را در دستانش میچرخند و ورد میخواند و گاهی به اطراف با خواندن دعا فوت میکرد . وقتی دید که همه ساکت و خاموش به هم نگاه میکنند گفت : 
 : « آره همشیره محترم داشتم میگفتم که خبر مسرت بخش براتون دارم ، همان طور که میدونید مملکت اسلامی اکنون گل سر سبد مسلمین جهونه ، ما برای جذب کشورهای همسایه و به زیر چتر ولایت آوردنشون تصمیمات مهمی گرفتیم . همون طور که شاهدید ، کشورهای سنی از امارات گرفته تا فسقلی بحرین و قطر واسه ما کری  میخونن . ما که نمی تونیم بزاریم این سنی های خدا نشناس و دم و دنبالچه هاشون به مملکت شیعه با چشم بد نیگا کنن ، ما میخایم امپراطوری شیعه رو تو جهون بر قرار کنیم ، اگه نتونیم ، اونا رو زیر سایه خودمون در بیاریم . دیگه وااسلاما ، وامسلمانا . غرض از این مقدمه چینی اینه که به دستور رهبری ما قراره به هر شیخی که از کشورهای همسایه چه عراق و عربستان تا سوریه و مصر به خاک پای رهبر مشرف میشن ، برا جذبشون وقتی به کشورشون بر میگردن ، یه دختر باکره  هدیه بدیم . البته با شرط و شروط صیغه . اونا همه از ثروت نفت خدادادی خرپولن ، آینده تون با این صیغه تضمینه ، از همه بالاتر این عمل خدمت به اسلام و نائب برحقشه  . آخه چه نعمتی برا یه دختر 14 ساله بهتر از وصلت با خانواده پیغمبره ، این عربها همه سید و جد و اجدادشان به معصومین صلی الله علیه میرسه . آلت تناسلی شون مث یارانه ها  برکت داره  . » .
 او طرح و نقشه های از پیش ریخته شده در سر داشت . برای همین به کلثوم گفت که تا دیر نشده پیغامی به زنش برساند که او دیرتر بر میگردد .
کلثوم با قیافه ای درهم و گرفته بلند شد و چادر سیاهش را به سرش انداخت و براه افتاد و  در حالی که از یک طرف از بابت از دست دادن دخترش به شیخ نشینهای عرب غمگین بود اما از طرف دیگر چاره ای نداشت . تا دو روز دیگر اسباب اثاثیه اش را صاحبخانه به خیابان میریخت . فصل سرما هم شروع شده بود و پول و پله ای نداشت . 6 ماه بود که رنگ گوشت را ندیده بودند . در روز یک وعده  غذا میخورند آنهم چه غذایی که اگر پیش حیوان زبان بسته می انداختی آن را نمی خورد . هر کسی هم که  دوزار کمک میکرد زیر چشمی نظرهایی به پر و پاچه هایشان داشت و میخواست با او یا دخترش همخوابه شود .  از آسمان بر سر و صورتشان سنگ می بارید و از زمین درد و حرمان . 


شیخ که رفتن کلثوم به دنبال نخود سیاه را مثبت ارزیابی کرده بود . با دیدن یک دختر باکره با آن قد و قامت که حتی خدای تبارک تعالی را در عرش هفتم حشری میکرد دست از پای نمی شناخت . به آلتش که در زیر شلوارش سیخ شده بود  فریاد میزد
 : «  که خفه شو ، بگذار کارم را به پیش ببرم »  .
مانند همیشه در این جنگ نفسانی شکست میخورد و نمی توانست جلوی خودش را بگیرد و هی شهوتش بیشتر و بیشتر گُر میگرفت . گاه لبهایش را گاز میگرفت . گاه تسبیح را تندتر در دستانش میچرخاند . گاه با یک دستش دست دیگرش را نیشگون میگرفت . هزار فوت و فن بکار میبرد که آتش شهوتش را خاموش کند اما  نمی شد که نمی شد . آیه های قرآن خواندن نه تنها آتشش را فرو نمی خواباند بلکه بیشتر بیدارش میکرد . در نهایت به خود گفت
: « خدایا تو که با آیاتت نمی تونی ، این فتنه رو خاموش کنی ، حتمن به انجامش راضی هسی » .
 خودش برای خودش دلایلی میبافت و بر اساس آن پیش میرفت . ریش و قیچی هم در دست خودش بود . یک خورده خودش را بطرف حوری کشاند و نرم و نازک گفت 
 : « حوری جون بیا جلوتر من چشام با این فاصله نمی تونه چهره ماهت رو ببینه » 
حوری با اینکه  نزدیکش نشسته بود با اما و اگر و چون و چرا خودش را کمی به او نزدیکتر کرد و با شرم و حیا در کنارش نشست . شیخ کمی دماغش را به طرف لاله گوشش برد و بویش کرد و وقتی از بوی تنش مست شد گل از گلش شکفت و گفت
 : « بوی سیدالنسا العالمین را میدهی . با همان نگاه اول گفتم که به مادرت رفته ای ، او هم همین بوی بهشت خداوندی را میدهد »  
 در حالی که قربان صدقه اش میرفت  از مقام زن در قرآن و احادیث نبوی و کتابهای بزرگان عالم اسلام برایش میگفت . از اینکه دختر باید تا وقتی که رسید ه و ترگل و ورگل است به خانه شوهر برود یا اگر که فقیر و بیکس است ، به صیغه در آید . چرا که جامعه پر از فساد است . جوانان بیکار و یک لاقبا در گوشه و کنار کمین کرده اند ،  و سپس شروع کرد حرفهایی از آداب جماع و شب زفاف گفتن   تا چشم و گوش  دختر را باز کند . 
بعد از آن به حوری گفت که چادرش را از سرش بر دارد تا وراندازش کند که او را به کدام شیخ عراقی که بنا به دعوت وزیر امور خارجه برای زیارت به مرقد مطهر امام رضا می آمدند پیشکش کند . وقتی که حوری بلند شد و یک دور در گرد او چرخید  گفت که روسری اش را در بیاورد تا موهایش را ببیند . وقتی روسری را از سرش در آورد . گویی که اشعه موهایش او را لرزاند و دل و دیده را از دست داد .   آنهم در سن 58 سالگی . حوری که این حالات را در چشمان شیخ خوانده بود روسری را بسرعت روی سرش انداخت و از اتاق بیرون رفت . شیخ هم که دیده بود که مادرش از خانه بیرون بیرون رفته است بدنبالش دوید و دستش را گرفت و یک سیلی محکمی به صورتش زد و گفت : 
: « دختر ورپریده  مساله  اسلام و مسلمین در میونه  . خجالت نمی کشی که چنگ به رخ نماینده رهبر میکشی  » .
 با غیض و کینه دوباره با دست مبارکش دو ضربه محکم به باسن حوری زد و به او گفت بنشیند . چشم غره ای رفت و در حالی که در درونش از شادی در خود نمی گنجید با خود گفت
: « حیفه که این هلوی تازه رسیده رو به دست عرب ها با اون آلت رجولیت کلفتشون بدم تا پاره پاره ش کنن . من که خودم سید و نواده پیغمبرم ، پرده بکارتش رو اول صد پاره میکنم و بعد از یه هفته سور و سات یه پرده بکارت چینی که تو خونه ام ریخته بهش میدم تا شیخهای گردن کلفت احمق فکر کنند که باکره هسش » .
حوری یادش می آمد که خواهرش را که یک سال بزرگتر بود با همین وعده و وعیدها و پولهای هنگفت به یک شیخ اماراتی دادند و بعد از چند ماه خبر رسید که خودکشی کرده است . در واقع خواهرش را عربها  به عنوان یک تن فروش بعد از یک ماه که تمام استفاده های جنسی را از او کردند  به یکی از هتلهای اماراتی که صاحبش یک میلیونر ایرانی در لس آنجلس بود فروختند و بعدش را تنها خدا میدانست که چه پیش آمد که  دست به خودکشی زد و یا او را مافیای سکس در امارات که با همین آخوندها در ارتباط بودند کشتند .


اوضاع و احوال مدرسه ها مثل گذشته نبود . خبرها در آنجا بسرعت برق رد و بدل میشد و حوری از زیر و بم همه مسائل آگاه بود . بخود گفته بود که باید نعشم را به آن لاشخورها بدهند. اما قبل از همه باید شیخ نسناس را سر به نیست میکنم .
 
شیخ بیژن بعد از بحث و فص های بسیار و پول و پله ای که از دفاتر رهبری وعده داده بود . حوری را با خود برد . در فکر و خیالش نقشه ای را که در باره این دختر کشیده بود مرور میکرد و چند و چونش را می سنجید . ذوقی پنهان در ذهن و درون تنبانش موج میزد . هنوز با او نزدیکی نکرده بود . تمام فوت و فن ها و شگردها را بکار میگرفت که آن لحظه موعود را آماده کند . 
شیخ بقول خودش برای ماه عسل به شمال در ویلایی مصادره ای رفته بود . ویلایی مجلل که همه چیز از شیر مرغ تا جون آدمیزاد در خودش داشت . وقتی که در خانه بود بدون پیراهن و با زیر شلواری راه میرفت تا حوری را به هوس بیندازد و در جا کارش را بسازد . حوری هم از آن بیدهایی نبود که با این بادها بلرزد . هر چند دلهره ای پنهان را  در وجود خود احساس میکرد اما به رویش نمی آورد . به این تقدیری که بر پیشانی اش نوشته بودند اعتقاد نداشت و برخلاف هم سن و سال های خودش معتقد بود که سرنوشت را انسان با دستهای خودش مینویسد . این باورها به او نیروی محرکه ای میداد که خود را در برابر شدائد نبازد . روی پاهایش اگر چه ضعیفه اش  خطاب میکردند بایستد و به زانو در نیفتد . 


یک روز طاقت شیخ طاق شده بود دیگر نمی توانست در برابر هیولای غریزه اش ایستاده گی کند . با خودش شرط بسته بود که  به هر چه مقدسات است  ، با او همخوابه شود . تخت خواب دونفره را خوب جمع و جور کرد و ملافه ای سفید و گلدار روی آن گذاشت . بالشتی را که در سفر به کربلا خریده بود گلاب پاشی کرد و چند شمع رنگی در تاقچه روشن کرد . زیباترین لباسش را پوشید و به خودش عطری را که از کعبه سوقات آورده بودند زد . برق را خاموش کرد و در کنار شمع قرآنی قرار داد و حالاتی شاعرانه به فضا داد تا بعد از عقد صیغه بادا بادا مبارک بادا بخواند . 
شب از راه رسیده بود . شادی ای مبهم در چهره اش پیدا بود . چشمانش در زیر نور شمع میدرخشید . از ساعتی قبل بساط منقل و وافور را چیده بود و بطری ای عرق را که در گنجه پنهان شده بود تا ته سر کشید . در هنگام راه رفتن کمی تلو تلو میخورد و چشمانش گیچ میرفت و تصاویر در جلویش روشن و تاریک میشدند .  آبی سرد به صورتش زد و بعد از آنکه کمی هوش و حواسش به خودش آمد از گوشه در نگاهی به حوری انداخت . به موهایش که تا کمرش مانند شمش هایی از طلا ریخته بودند . به گونه های گوشت آلود و پیشانی کوتاه و صافش که میدرخشیدند  .به شانه های باریکش که بطرز مرموزی وسوسه اش میکرد . حوری هم با قوه ای مرموز حضور او را حس کرده بود اما لب از لب فرو بسته بود .


 در همین هنگام زنگ تلفن به صدا در آمد و یک آن شیخ از رویاهایی که غرق بود پرید . به او گفته بودند که بدون فوت  وقت به مشهد بر گردد که کاری مهم پیش آمده است . از بدشانسی مشت و لگد به دیوار کوبید و با خود فکر کرد که دست و پای حوری را ببندد تا فرار نکند اصلن به او اعتماد نداشت . همین کار را کرد . او را روی صندلی کنار پنجره بست و رادیو قرآن را برایش روشن کرد و آب و ظرفی خرما روی میزی کوچک در کنارش گذاشت تا او بتواند با دهانش در وقت تشنگی و گرسنگی از آنها استفاده کند . گفته بود که زود بر میگردد .
هنوز ساعتی نگذشته بود که حوری با تیغی که در جیب کوچک پشت دامنش برای لحظه های خطر و روز مبادا پنهان کرده بود طناب های دست و پایش را باز کرد و شروع به جستجوی ویلا کرد . همه جا را می گشت . کتابها را زیر و رو میکرد و بهم میریخت ، پشت قفسه های آشپز خانه  ، اما چیزی نیافت . در زیر زمین پر از بطری های عرق و شرابهای رنگارنگ و سی دی و فیلم های سکسی بود  . حتی در داخل جعبه ای آهنین که بسختی بازش کرد مواد مخدر پیدا کرد .
عرقی سرد روی پیشانی اش از دلهره ای پنهانی خبر میداد . چشمهای متعجب و مبهوتش کنجکاوانه با اینکه بر روی صندلی ناهار خوری نشسته بود همه جا را کنکاش میکرد .  نمی خواست مثل هزاران دختری که از فرط  فقر و بدبختی و سرکوب به کشورهای مجاور فرار میکردند و به تن فروشی می پرداختند در کوچه شهر های غربت آواره گردد . بدتر از همه میخواستند او را از جانب رهبر نسناسی که به جز کشیدن تریاک و الواطی کردن در اندرونی کار دیگری بلد نبود به عنوان یک برده و کنیز به یک عرب لندهور پیشکش کنند تا برایش برقصد ، خایه هایش را بلیسد و آلت مبارکش را در تنگ مخصوص بگذار تا بشاشد . . مرگ در خیالش بهتر از آن آینده تاریک  بود . 
نمی دانست که شیخ کی بر میگردد . وقتی قد و قامت و قواره فکسنی اش را تصور میکرد وجودش میلرزید . یکهو به نظرش رسید که نگاهی به نامه هایی که در پشت در افتاده بود بیندازد . وقتی آنها را با صبر باز کرد . در یکی از نامه ها که از طرف دختر شیخ بیژن بود نوشته بود ، که او یعنی شیخ  باعث سیه روزی او شده است . میخواست خود را از این دنیای نکبت آلود خلاص کند . دلیلش را تجاوز در کودکی توسط پدرش یعنی همین شیخ بیژن ذکر کرده بود که سالها پی در پی ادامه داشت و مادرش میدانست و از ترس دم بر نمی آورد . نوشته بود که در راه است تا با او در باره وقایعی که به  ذهنش چکش میزد و زمین و زمان را در چشمش تیره و تار کرده است صحبت کند . 
مدتی در فکری عمیق فرو رفت . یاد مدرسه و همکلاسی هایش افتاد . به مادری که بر اثر گرسنگی او را فروخته بود . به سرنوشت دردناک پدرش . در همین حال و هوا پرسه میزد که صدای زنگ در را شنید . فهمید که دخترش میباشد . چرا که شیخ خودش کلید داشت و بی سر و صدا داخل می آمد . دوید و درحالی که نفس نفس میزد در را باز کرد . حدسش درست بود . دختر شیخ که او را دید در ابتدا متعجب شد . سپس بعد از معرفی خود سر صحبت را با او باز کرد . وقتی که داستان حوری را شنید کمی اشک در چشمانش حلقه زد و او را در حلقه دستانش فشرد و به گونه های گرمش که گل انداخته بود بوسه زد . حوری هم جریان خواندن نامه ها و تجاوز شیخ  در کودکی را شرح داد .  دختر شیخ که خود را فرشته معرفی کرده بود گفت که شیخ هر هفته یک دختر را از طریق دفتر امور صیغه در بارگاه رضوی پیدا می کند و در وهله نخست به اینجا می آورد .  بعد از تجاوز به شیخهای کت و کلفت از طریق دولت هدیه میدهد .  او ادامه داد که در 13 سالگی او را به عقد یک آخوند کور از خانواده هزار فامیل که اصل و نسبش به رفسنجانی کوسه میرسید ،  در آورده است . زندگی اش تیره و تار بود تا هنگامی که بر حسب اتفاق  با مردی آشنا شد که چندی بعد با او ازدواج کرد . خودش هم باور نمی کرد . آخر کسی با دخترانی که صیغه میشدند برای ازدواج نزدیک نمی شد . 
شوهرش به او گفته بود که در راه است و پس از چند ساعت میرسد آخر جرات نمی کرد که تنها به پدرش سر بزند . 
باهم تصمیم گرفتند که نقشه ای بریزند و حوری را از این وضعیت نجات دهند تا بدست این باند مافیایی نیفتد . فکر هایشان را روی هم ریختند و بعد از ارزیابی طرحها یکی را انتخاب کردند . قرارشان بر این بود که فرشته در خانه مخفی شود و شیخ از آمدنش خبر دار نشود . فرشته دست و پای حوری را بطور مصنوعی بست تا اوضاع بر وفق مراد شیخ باشد و بویی از آزاد شدن او نبرد . هنوز 24 ساعت نگذشته بود که در حوالی غروب شیخ با 12 نفر از همکارانش که دو نفرشان عمامه بر سر داشتند بر گشت . مهمانها را یک راست به اتاق مهمان برد و سپس بسمت حوری رفت و با معذرت خواهی و اینکه از دستورات خدا و پیغمبرش اطاعت و فرمانبرداری کرده است دست و پایش را باز کرد و لپهای سرخ و گندمگونش را بوسید . 
گفت : « چند تا مهمون از آستان رضوی که همشون کلاس دار و با نماز و خدا هستن  آوردم . خود حاج آقا ممتاز رئیس مون و مسئول دفتر صیغه در بارگاه ثامن الائمه تو خیابون نواب صفوی صحن کوثر هم اومده ،  حواست رو جمع کن و به حرفایی که میگن خوب گوش کن ، تا خانواده ات از بدبختی بدر بیان و یه پولی به ما هم بماسه ، ریزش رو بعدن بهت میگم » .


دستاش را باز کرد و حوری در حالی که تنش از ترس میلرزید در دلش خدا خدا میکرد . خوابش را هم نمی دید که شیخ با یک دسته از اراذل و اوباش بر گردد . به خودش لعنت و نفرین میکرد که چرا فرار نکرده است . بعد از شستن صورتش نوک پایی به اتاقی که فرشته مخفی شده بود رفت و جریان را به او از سیر تا پیاز گفت . تمامی نقشه هایشان بهم خورده بود . در تله افتاده بودند . هر چه بود کاری به فرشته نداشتند اما حوری .
نیم ساعتی گذشته بود که شیخ حوری را صدا زد که چادر را از سرش بر دارد  و  برایشان چای بیاورد .  حوری حس میکرد که در محاصره گرگها افتاده است . گیج و ویح بود . یک آن فکر کرد که دست به خود کشی بزند و رگ دستانش را ببرد . ولی پشیمان شد . هنوز بارقه امیدی در خفایای جانش میدرخشید . استکانها را در سینی نقره ای چید و قوری را هم بطرز قشنگی در بغلش قرار داد و سپس به اتاق مهمان رفت . چشمش تا به آن همه مرد افتاد هل شد و سرش گیج رفت و پاهایش شل ، نزدیک بود که بزمین بیفتد که آخوندی دستانش را گرفت و سپس همه زدند هری زیر خنده . خنده هایشان ادامه داشت و قطع نمی شد . حوری با یک خنده زورکی میخواست که بر گردد که شیخ بیژن دستش را گرفت و گفت
 : «  کجا خانم خانوما . هنوز که علمای اعلام و حجج اسلام جمال ماهت رو که  ندیدند اونم تو شب جشن نیمه شعبان »  
 سپس هلش داد به بغل یکی از مهمانان و او دو دستش را گرفت و یک دور گرداند و دستی با باسنش کشید و گفت : «  اصل اصله . ببینیم قرعه امشب به کی می افته  » .
او هم دست حوری را گرفت و داد به دست مردی مسن تر که نشان میداد سردی و گرمی روزگار را بیشتر از همه کشیده است . مردی با موهایی سفید و چهره ای پر چین و چروک و چشمانی دریده  و ریشهایی وزوزی و شکمی بر آمده  مثل یک گونی تپاله.   چهره اش شبیه به پوزه خوک بود .  به بر و بازوی حوری و پستانهایش دستی زد  و بعد از لفت و لیس  گفت :
 « بشین دخترم » .
 حوری که مودبانه نشسته بود دوباره رو به او کرد وگفت : « دامن  داشداشه ام  رو بالا بزن » . 
شلوار کوتاهی در زیر داشداشه نداشت و وقتی شلوارش بالا رفت چشم حوری به آلت تناسلی اش افتاد و دوان دوان بر گشت به اتاقش . دوباره همه مهمانان زدند زیر خنده ، بنظر میرسید که از قهقهه هایشان سقف خانه تکان میخورد . به شانه های یکدیگر دست میزدند و جوک و لطیفه میگفتند . قرار گذاشتند که بعد از سور وسات که  شامل بطری های عرق و مواد مخدر میشد قرعه کشی کنند تا مانند صدر اسلام که عربها با دختران و زنان و حتی مردهای ترگل و ورگل ایرانی بعد از اسیری تجاوز میکردند . اولین نفر برای همبستر شدن با حوری انتخاب شود . هر کدام میخواست که اولین نفر باشد که با او بخوابد وافتخار پاره کردن پرده بکارت را داشته باشد  .
هر دوهفته یکبار این جشن را در این خانه بر قرار میکردند و بعد از صیغه کردن و پهن کردن بساط عیش و نوش ، وقتی که  سر و مر و گنده میشدند به سراغ دختری  که به چنگ زده بودند میرفتند و پس از پایان کار دختر را با یک پرده بکارت چینی به شیخهای کشورهای همسایه که به ایران دعوت میشدند هدیه میدادند تا روابط خود را حسنه نگه دارند .


در همین فاصله فرشته به شوهرش با تلفن دستی تماس بر قرار کرد و جریان را با او درمیان گذاشت . شوهرش هم به سپاه تلفن زد که عده ای سلطنت طلب د ر این ویلا مشغول شرابخوری و رقص و آواز میباشند .  ماموران امنیتی هم با کلی دنگ و دفنگ .................... به سرعت به محل آمدند و چند بار زنگ زدند و وقتی که شیخ در را باز کرد ، هر چه قسم  خورد که نماینده ولایت فقیه و اله و بله میباشد باور نکردند . دهانش بد جور بوی عرق میداد .  بعد از تماس با مرکز به ماموران  گفته شد که سر و صدا در نیاورند تا مشخص شود که آنها سلطنت طلب هستند یا از خودی . آنها هم هشت نفر از مهمانان را با خود بردند . 4 نفر دیگر را که دوتایشان عمامه دار و یکی شیخ ممتاز و دیگری خود شیخ بِیژن بود . دستگیر نکردند فقط اسم و آدرس شان را نوشتند .
شیخ بادی در غب غب انداخت و گفت : «  مطمئنم که قرمساق ها راپرت اشتباهی دادند . خودم فردا به رئیس انتظامات پس گردنی   میزنم و یال وکوپالش رو میکنم » .


انگار که هیچ اتقاقی نیفتاده بود . سپس هر کدام برای قرعه انداختن و خوابیدن با حوری و جماع طبق شرع و احکام اسلامی به حمام رفتند . وقتی که صاف و صوف  شدند . در آیینه به قد و قامت خود نظر انداختند و به به و چه چه ای گفتند .  بنظر میرسید که از دستگیری همقطارانشان خوشحال بودند چرا که شانس شان در قرعه کشی بیشتر میشد و در ثانی وقت بیشتری برای سکس داشتند . 
چهار کاغذ سفید که روی یکی از آنها نوشته بود برنده ، در ظرفی انداختند . هر کس که کاغذ سفید را بر میداشت بازنده میشد . سپس برای آنکه کلکی در کار نباشد به توبت چشمها را بستند و دست داخل ظرف کردند و بسم الله بسم الله گویان کاغذی بر داشتند   . شیخ بیژن مثل اینکه بیشتر شانس داشت . یا اینکه حقه ای  زده بود که قرعه به نام او افتاد . کاغذ برنده را بوسید و درجا یک گیلاس عرق سگی را بالا زد .
  حاج آقا ممتاز گفته بود که یک میلیون به شیخ میدهد اگر او اجازه دهد در این شب مبارک که ملائکه بر شانه های مومنان می نشینند و مژده بهشت به آنها میدهند ، اول جماع کند . حتی مقدار پول را دو برابر کرده بود که شیخ رد کرد . پاره کردن پرده بکارت در نظرشان یک امتیاز بود ، رتبه ای بزرگ  در مردانگی . شیخ ممتاز هم با آن رویاهای دور و دراز امکان نداشت که کوتاه بیاید . چشمش از همان دقایق نخست که به حوری افتاده بود یک جوری شده بود .  میخواست خودش پرده بکارتش را پاره کند و فرشتگان در این شب مقدس برایش کف بزنند  .  ماه و خورشید را هم که به دستش میدادی قبول نمی کرد که این تحفه را به دوستان مومنش بدهد  .


حوری را صدا زدند  که بنزدشان بیاید و وقتی که آمد گفت که رسم است در این شب مقدس  صیغه جمعی بشود . صوابش بیشتر است . اجر بیشتری در آخرت و شب اول قبر دارد بویژه که حاج ّآقا ممتاز هم در آنجا بود . حوری خاموش بود و حرفی نمیزد فقط بغضی دردناک گلویش را میفشرد . میخواست منفجر شد و مثل رعد و برق بخروشد و گلوی یک یک آنها را بجود .
در همین فاصله فرشته هم سلانه سلانه  به اتاق حوری رفت و در زیر تخت خوابش پنهان شد . حوری بر گشت به اتاق و شیخ ممتاز هم پشت سرش آمد . دستی به بناگوش حوری کشید و دکمه های پیراهنش را باز کرد و بر گردن لختش بوسه  زد و تو گوش او خواند که استاد پاره کردن پرده بکارت میباشد و از این بابت نباید نگران باشد و هول و هراس به خود راه دهد . سپس در حالی که تنها چند شمع در اتاق میسوخت برق را خاموش کرد و لباسهای خود را در آورد . به او دو ساعت وقت داده بودند که با او جماع کند . وقتی که لخت لخت شد ، نگاهی به اطراف انداخت و در اتاق را قفل کرد . حوری هم با تانی و آهستگی شروع کرد به در آوردن لباس ، شیخ از شهوت داشت دیوانه میشد و تاب و توانش را از دست داده بود . از اینکه حوری لباسش را به آهستگی در میاورد خونش به جوش می آمد اما خاموش بود و حرفی نمی زد . در مواقعی که تنها بود و مهمان یا سرخری نداشت خودش دختران را بلند میکرد و حتی از عجله ای که داشت لباس هایشان را پاره میکرد .
 در حالی که شیخ آلتش را که سیخ شده بود با یک دست نوازش و ماساژش میداد . حوری نیم نگاهی به فرشته که اوضاع را زیر نظر داشت  انداخت و چشمکی زد و آرام آرام به طرف شیخ رفت و با طنازی یک دستش را به دماغش گذاشت ، که هیس . شیخ هم ساکت ماند و او در همان حال با یک چسب ضد آب فورا دهانش را بست و فرشته یک ظرف اسید را روی آلت تناسلی شیخ که پدرش محسوب میشد ریخت . در یک چشم بهم زدنی انگار آن آلت تناسلی اش محو و ناپدید گشت و اسیدها آبش کرده بود . در حالی که شیخ از شدت درد میسوخت دست و پایش را به تخت بستند . فرشته در همین حال برای آنکه مهمانان بویی نبرند ، آه و اوخ با صدای بلند سر داده بود که تا حیاط خانه میرفت و مهمانان میخندیدند و میگفتند : « آشیخ اینقد فشار نده ، ک س ش پاره پوره میشه ، فکر ماها رو هم بکن » .
شیخ از هوش رفته بود . حوری و فرشته از این مطمئن بودند که دیگر شیخ باید فاتحه آلت مردانگی اش  را بخواند و این یعنی هزار بار بدتر از مرگ برای او . چرا که آلتش خدا و پیغمبر و دنیا و آخرتش بود و وقتی که آن را از دست میداد . دنیا برایش بدتر از جهنم میشد . 
حوری لباسش را پوشید و فرشته  را در بغل فشرد . دست هم را گرفتند و از اتاق پاورچین پاورچین خارج شدند و در جاده های مه آلود در شبی بی ستاره  محو گشتد . 
                                                      مهدی یعقوبی