Friday, January 21, 2011

قتل ناموسی ( عشق ممنوعه )


حاج حسن بسته سوقاتی را  با بسم الله بسم الله  باز کرد ،  چشمش تا به تلفن همراه افتاد ، سگرمه اش  بهم ریخت و گفت
: « بعد از یه عمر این نمک به حروم زیره به کرمان آورده ، آخه لامذهب من که از این جفنگیات فرنگی سر در نمی آرم . بهر حال آق فرهاد از اینکه سوقاتی رو از جانب صفدرعلی برام آوردی دستت درد نکنه » .
فرهاد  که چهار زانو به زمین نشسته  و پسر با ادبی بنظر میرسید . بعد از جابجا کردن ماتحتش کمی جرات کرد و با لکنت گفت : « این از اون تلفن همراه  قدیمی نیس ، میتونی باهاش عکس بگیری ، صداتو ضبط کنی ، تازه توش قرآن با صدای استاد عبدالباسط هم هس ،  وقت و بی وقت میتونی روشنش کنی و کلی صواب ببری  » .

حاجی تا اسم قرآن را شنید  خشم و غضب  را فرو خورد و با آنکه از صنعت و تکنولوژی و از این حرفها خوشش نمی آمد نگاهی عاقل اندر سفیه به فرهاد  انداخت و فرهاد  کمی به او نزدیک شد و شروع کرد به توضیح دادن در باره  نحوه استفاده از تلفن همراه که چگونه عکس بیندازد و قرآن یا موسیقی گوش دهد و یا حتی اگر بخواهد صدای خودش یا بقیه را ضبط کند . حاجی که انگار در زمان قاجاریه زندگی میکرد . مثل نگاه ناصرالدین شاه که برای اولین بار چشم هایش به دختران بی حجاب فرنگی  افتاده باشد . به به و چه چه ای گفت و هاج و واج به این موجود عجیب نگاه کرد و سپس  دست به جیبش برد و یک اسکناس صد تومانی  به عنوان مشتلق به او داد . فرهاد هم که دید حاجی دماغش چاق و سُر و مُر و گُنده شده است . تلفن همراه را از دستش گرفت و ترانه ای از آغاسی را که دانلود کرده بودند برایش گذاشت . حاجی که مردی 60 ساله بود مثل جوانی بیست ساله گل از گلش شکفت .  انگار فیلش هوای هندوستان و دوران طلایی گذشته اش   کرده بود  ، آنزمانها یعنی  زمان طاغوت  که طرفدار پر و پا قرص آغاسی بود  : « شده ام بت پرست تو  قسم به  چشمون مست تو  بکنج میخونه روز و شب » . 


در همین  لحظه فرهاد از لای دری که  نیمه باز بود چشمش  به دختری 14 ساله ، از همان حوری ها که خدا در بهشت وعده اش را داده بود افتاد که با زیر چشمی نگاهشان میکرد و میخندید  . پیکری خوش تراش  ، کمر باریک  و چشمانی روشن  مثل چشمان پلنگ که در تاریکی برق میزد و موهایی مشکی که روی شانه های نرم و لطیفش مانند آبشاری فرو ریخته بود .
او که متوجه شده بود فرهاد زیر چشمی نگاهش میکند لبخندی زد و در حالی که در مج دستانش حلقه های  النگوهای طلایی میرقصیدند سرانگشتانش نازکش را به مثل پارویی که در سینه زلال آب دریا فرو میرود به موهایش برد و کمی به طرف سینه هایی که هنوز نرسیده اما شهوانی بود انداخت . فرهاد خوابش را هم نمی دید که در این خانه که همسایه بغلی اش بود . دختری با این سن و سال زندگی کند . ابتدا فکر کرد که نوه یا دختر حاجی باشد . بهر حال شگفت زده شد .


حاجی از شنیدن صدای آغاسی خسته نمی شد . صدایی  که در میهن اسلامی ممنوع و لهو و لعب محسوب میشد .  دلش برای آن دوران لک زده بود . لاله زار ، میدان شهیاد ، دختران لخت و عور و عرق سگی ها  و شهرنو که روز و شب در آنجاها می پلکید و حفاظت چند تن فروش را به عهده داشت .
چند بار سعی کرد که نحوه استفاده از موبایل را یاد بگیرد اما با آن حافظه ضعیف که از گند و گه و دعاهای شفای امراض و نکیر و منکر  سالهای سال  انباشته بود ، برایش آسان نبود . فرهاد هم که هوش و حواسش را آن دختر  با قرهایش برده بود از خود بیخود شده و آب زیر کاهی نگاهش میکرد ، و گاهی برای آنکه حاجی شک نبرد ، توضیحاتی در مورد موبایل میداد ،  که مثلن این دکمه را باید فشار دهد تا به موزیک گوش کند  یا به صفحه بعدی برای دیدن تصاویر برود و اله و بله . 
در نهایت حاجی که به پیچ و خم تلفن دستی کمی آشنا شده بود به او گفت که دیر وقت است و اگر  مشکلی پیش آمد به او تلفن میزند تا راهنمایی ش کند . فرهاد  هم که در همسایگی  با مادرش زندگی میکرد و مثل بیشتر جوانان مملکت آس و پاس و در کوچه خیابانها پلاس بود تصنعی به روی چشم گفت و با سلام و صلوات در حالی که با وسوسه به دختر  نگاه میکرد به خانه رفت . او در اولین نگاه عاشقش شده بود و این عشق خواب و خور را از او گرفته بود . 


تمام شب به چشمهایش فکر میکرد . به صورت باریک و تبدار و لب های پُر ، به مژه های بلندی که با هر تکان با او حرف میزد . به پوست شفاف و کشیده و آفتابخورده اش که از آسمان صاف بامدادی زیباتر به نظر میرسید ، به نگاه رمزآلودش ، و در رویاهای خود با او به سیر و سفر میرفت  . 
تا صبح نتوانست پلک روی هم بگذارد . در اتاق ، آنهم در تاریکی قدم میزد . به طرزی کنجکاو از پنجره به ماه چشم می بست و آه میکشید ، همان ماه که همیشه  شبها در پشت پنجره اش می درخشید و او اصلن نگاهی به آن نمی انداخت . دل تو دلش نبود .  . میدانست که در این رابطه اگر دست از پا خطا کند ، حاجی دو تا  پایش را قلم خواهند کرد . تازه یک پرونده قطور برایش به عنوان زنای محصنه تشکیل خواهد داد و آخر داستان معلوم بود که چه میشود . 
بعد از بیداری شبانه ، در دمدمای صبح   آرام آرام خوابش برد آنهم چه خوابی .  با  بالشتی در بغل که انگار در رویایش عشق تازه اش را در آغوش میفشرد .  این اولین باری بود که در زندگی چنین احساسی به او دست داده بود . حسی لطیف که وجودش را مانند شاخه ای که در بهار شکوفه میزند  به وجد می آورد . از خودش تهی میشد و بدون او زندگی اش هیچ و پوچ جلوه میکرد .  بود و نبودش شده بود و با آنکه با او لب به سخن نگشوده بود ، فکر میکرد که نمی تواند بدون او یک لحظه حتی نفس بکشد ، همان حسی که در زندگی هر انسانی دیر یا زود اتفاق می افتد .
  از چهره و رفتارهای عجیبش مادر ش  خوانده بود که عاشق شده است اما حرفی نزد . ته دلش خوشحال بنظر میرسید . مثل همه مادرها .  وقتی که دید بر خلاف همیشه فرزندش در خوابی ژرف فرو رفته است بیدارش نکرد و به تنهایی صبحانه اش را خورد و مشغول تمیز کردن خانه شد .
 روزها برای  کلفتی به  در خانه همسایه ها  میرفت که  لقمه نانی بدست آورد تا امورات زندگی را بگذراند . دار و ندارش همین پسر بود . بدون او از این همه رنج و بدبختی که از سر و کولش بالا میرفت زندگی درد آور و کشنده بود .


حوالی ظهر فرهاد با حسی غریب بیدار شد .  مثل عادت همیشگی تلویزیون را روشن کرد و مشغول به نگاه کردن کانالهای ماهواره ای شد . وقتی به تصاویر کشورهای اروپایی و جوانان بخصوص به روابط دخترها و پسرها  چشم می بست آه از نهادش بر میخاست و به سرش میزد که در چه هلفدونی افتاده است .  در ایران جوانان به خاطر یک لبخند به زندان می افتادند یا برای بتن کردن یک پیراهن آستین کوتاه . در چشمش این مملکت در زنجیراز هر طرفش بوی مرگ و تعفن میداد . 
در بغل منزل اجاره ای شان مسجدی قرار داشت که از کله سحر او را با صدای نخراشیده اذان که از بلندگوها پخش میشد بیدار میکرد و او برای رهایی از آن صدای گوشخراش که عینهو مغزش را اره میکرد ، هنگام خواب پنبه در گوش خود میگذاشت . رادیو و تلویزیون نیز جز پشم شیشه یعنی مزخرفات آخوندهای شپشو  چیز دیگری نبود . بدتر از همه این  که جشن و شادی هایشان هم از مراسم سوگواری در محرم و رمضان ، و مرگ امامان و پیغمبران و تخم ترکه شان که تعدادشان از صد نیز تجاوز میکرد  بدتر بود . در طول روز هم آلاخون والاخون  در اینجا و آنجا پلاس بود .  به هر دری زده بود تا که کاری پیدا کند اما نشد . تنها در و دروازه ای که برایش باز بود کار خلاف یعنی قاچاق و فروش مواد مخدر بود که آخر و عاقبتی نداشت . به مادرش قول داده بود که دنبال اینجور قرتی بازی ها نگردد .
 مثل بقیه جوانان مملکت  دلش میخواست فلنگ را ببندد و  به خارج برود . فکر میکرد به هر گورستانی برود از این خراب شده بهتر است . خون خونش را میخورد . نفرتی بی پایان نسبت به آخوندهای بی چشم و رو و آدمهای بله قربان گو پیدا کرده بود .


 بعد از اذان ظهر ، مادرش  یک چایی قند پهلو با یک نصفه نان لواش و پنیری که کمی کپک زده بود به عنوان ناهار در سفره چیده بود و خودش برای کار بیرون رفته بود . با بی میلی لقمه ای زد و پس از سر کشیدن چای بلند شد و لباس همیشگی اش را بتن کرد و در آیینه نیم نگاهی بخودش کرد . خواست از خانه قدم به بیرون بگذارد که زنگ در بصدا در آمد . یقه پیراهنش را چفت و جور کرد و شانه ای به موهایش زد و رفت در را باز کرد .  یهو چشمش به نرگس زن یا دختر 14 ساله حاجی افتاد . هر دو یکه خوردند . زبانش بند آمده بود ، نرگس هم خواست صحبت کند اما نمی توانست و بی آنکه بخواهند به هم نگاهی کردند و زدند زیر خنده . حس کردند که گویی سالها هم دیگر را میشناسند . قلبشان می تپید . نگاهایشان برق میزد . از قوه ای پنهان که در اعماقشان به جنبش در آمده بود بی اختیار می لرزیدند .  گویی گیج شده بودند و کاری نمی توانستند بکنند . یکی در پنجه فقر و بیکاری روزگارش سیاه شده بود و دیگری در زیر قوانین شرعی که اجازه میداد یک دختر 14 ساله به عقد پیرمردی 60 ساله در آید .
بالاخره نرگس بعد از معرفی خود و گفتن اینکه زن حاجی میباشد ، در صحبت را باز کرد و گفت که تلفن همراه  حاجی در هر پنچ دقیقه زنگ میزند و نمی داند که چه باید بکند . او هم که استفاده از این جور چیزها برایش ممنوع بود و اصلن سوادی نداشت که از ته و تویش سر در بیاورد ،  حتی در خانه هم اجازه نداشت  اگر تلفن زنگ میزد گوشی را بر دارد و جواب بدهد . در سال و ماه هم یکبار به بیرون نمی رفت یعنی نمی گذاشت که به بیرون برود . یکبار که بدون اجازه حاجی برای خرید قند و شکر بیرون رفته بود . حاجی او را مانند یک جلاد به تخت گره زد و تمام کف پایش را با کمربند زخمی و خونین کرد ، بحدی که تا هفته ها نمی توانست راه برود . از آن پس حتی یک تومان پول هم به او نمی داد .
از زمانی که حاجی به خانه می آمد یعنی تنگ غروب .  مانند برده  بند کفشهایش را باز میکرد و بعد از آوردن چای داغ پایش را در طشت آب گرم میگذاشت و نیم ساعتی ماساژ میداد ، و پس از آن  در و پنجره ها را خوب می بست و طبق دستورهای حاجی لباسهایش را در می آورد و لخت مادر زاد در خانه راه میرفت . در خانه حق نداشت که حتی یک کرست یا شورت بتن کند تا حاجی با دیدن مه مه ها و دیگر نقاط ممنوعه بدن دختر 14 ساله به حال بیاید .  تازه  بعد از آماده کردن شام و ناهار و شستن ظروف ، او میبایست قبل از خوابیدن بیضه های مقدس حاجی را  بر اساس  سنت ...ساعتی لیس میزد ، چرا که آلت مبارکش بر اثر پیری یا بیماری ساعتی طول میکشید تا راست شود .  دوا و درمانها هم جوابگوی عطش ناتمامش نبودند . حاجی هفته ای سه شب در منزل می آمد و 4 روز دیگر را معلوم نبود که پیش چه کسی میخوابد . 


آن روز نرگس خودش هم خیال نمی کرد که حاجی او را برای کمک به در خانه همسایه یعنی فرهاد بفرستد ، اما فرستاد . گویی در جایی دعوایش شده بود یا که میترسید .
نرگس و فرهاد پس از چند لحظه صحبت با هم براه افتادند . نرگس از چشمهای فرهاد عشق را خوانده بود . از حرکات و سکنات و نحوه حرف زدنش ، از لبخندهایش ، و لکنتها در صحبت و لرزشی که نمی توانست آن را کنترل کند  .  آشنایی با یک پسر برایش خط  قرمز بود . حاجی هرگز او را نمی بخشید  میگفت که شرف مرد  ناموسش هست ناموس هم یعنی زن فرق ندارد چند تا زن باشد . کشتن زنی که با بیگانه حشر و نشر دارد از قتل کافران نیز واجب تر و ارزشش در نزد خدواند یکتا بیشتر است  .


وقتی  بخانه رسیدند با شگفتی دیدند که حاجی دارد به سر و صورتش مشت میزند و چنان داد و هواری براه انداخته است که نبین و نپرس . آنها تا سر و صورت پریشان حاجی را دیدند شوکه شدند و نرگس هم شروع کرد به صورت خودش از ترسی ناخودآگاه چنگ انداختن . در نهایت حاجی گفت که با تلفنش به موال رفته بود که آلارمش او را دستپاچه کرد  و موبایلش افتاد در چاهک مستراح . میگفت که در موبایل آیات قرآن نوشته بود . این یعنی گناه کبیره که اگر کاری انجام ندهد حتی با شفاعت رسول خدا نیز بخشوده نخواهد شد و در اسفل السافلین تا ابد در جهنم خواهد سوخت  . در ابتدا نمی دانست که چه خاکی باید بر سرش بریزد . 
فرهاد در درونش میخندید اما به روی خود نمی آورد . با ادب و احترام به پیش حاجی رفت و گفت من همین الان میروم و از دفتر آیت الله سبحانی سئوال میکنم که استفتاء آقا در این مورد چیست . دوان دوان براه افتاد و پس از پرس و جو و این در و آن در زدن   بعد از نیم ساعتی  در حالی که عرق از سر و صورتش می ریخت بر گشت و خواست جواب استفتاء را به او بگوید که دید حاجی مشغول میخکوب کردن در مستراح میباشد . حاجی هر چند هفت خط روزگار بود اما به احکام شرعی با گوشت و پوست و روحش اعتقاد داشت . خمس و زکاتش را بموقع میداد . چند بار به مکه مشرف شده بود و سه بار به کربلا . 


حاجی  پس از میخکوب کردن در مستراح ، مثل کسی که از فتحی عظیم بر گشته است ، بعد از وضو گرفتن و خواندن حمد و سوره با لهجه ای غلیظ از پله ها به طرف ایوان رفت  و یک تشری در راه به نرگس زد که روی خود را در مقابل نامحرم بپوشاند . وقتی روی متکایی مخصوص که سوقات امام جمعه شهر بود  لم داد ، فرهاد جواب آیت الله سبحانی را که از  کامپیوتر و از سایتش روی کاغذ نوشته بود برایش خواند 
:  « سئوال : در حافظه برخی از تلفن های همراه قرآن یا ادعیه یا اسمای خداوند قرار می دهند ، در صورت افتادن گوشی تلفن همراه در محل نجس ، آیا خارج کردن آن واجب است . در صورت عدم اخراج ، استفاده از محل به چه صورت خواهد بود .
جواب :  هر چه زودتر آن را بیرون بیاورند ، و تاگوشی تلفن همراه را از آن مکان بیرون نیاورند استفاده نشود . مگر این که به مرور زمان مواد ضبط شده از بین برود . والله العالم . » 
حاجی وقتی که جواب را شنید نفس عمیق کشید و چشمانش را بست و در حالی که با دانه های تسبیح بازی میکرد  ، استخاره ای کرد . کمی مردد بود در نهایت  فرهاد را دوباره فرستاد تا سراغ فلان رمال برود تا جواب استخاره را برای او تفسیر کند . دو اسکناس صد تومانی هم به او داد .
 پس از پرس و جوهای فراوان و پیدا کردن آدرس رمال ، بعد از دو ساعتی  فرهاد بر گشت و گفت که رمال معروف که شجره اش به امام حسن میرسید  نظرش این بود که حاجی باید  40 روز روزه بگیرد و در روز چهلم همه کارهای روزمره را کنار بگذارد و تمامی شب در پشت پنجره رو به حیاط  خانه بنشیند و دعای علامه مجلسی  را  برای پیدا کردن اشیاء مفقوده بخواند تا بلکه از شر شیاطین رها و دستهای غیبی آن را از چاهک مستراح بیرون بیاورند .


از آن روز به بعد حاجی روزه گرفت و بر خلاف همیشه نماز نافله شب را نیز خواند . مطابق معمول 4 روز نزد زنهای دیگر که احدی آدرس آنها را نمی دانست میرفت . کسب و کارش هم معلوم نبود اما بنظر میرسید که خرش خیلی میرود .
در خفا اما در روزهایی که حاجی در خانه نبود فرهاد با بهانه های مختلف به خانه اش زنگ میزد و نرگس با ترس و لرز در را باز میکرد و با هم خوش و بش میکردند .  نرگس بشدت میترسید اگر حاجی بو میبرد که آن دو هم دیگر را ملاقات میکنند سر از تن هر دوشان جدا میکرد .
بعد از سوالات پی درپی و کنجکاویهای فرهاد در هر ملاقات ، نرگس گفت که در پرورشگاه کودکان بی سرپرست سالها زندگی کرده است  و سپس او را یک زن و مردی که فرزندی نداشتند   بزرگ کرده اند و بعد به دلایلی نامعلوم به حاجی تحویل داده اند . او هم چشم و گوش بسته بود و  در آن سن و سال از سر و ته قضایا چیزی سر در نمی آورد . ابتدا با دروغهای صد تا یک غاز  به او گفته بودند که برای کلفتی او را میفرستند اما بعد از خواندن عقد صیغه معلوم شد که داستان از جایی دیگر آب میخورد و او به دروغ و دنگهایی که برای به تله انداختنش گفته بودند، پی برد .
گویی  به سرنوشتی که دست تقدیر بر پیشانی اش نوشته بود راضی بود .  میگفت بقول معروف پنج انگشت برادرند اما برابر نیستند . تازه نان و آب و سرپناهی در هیچ جا نداشت تا به آنجا فرار کند  . 
در چند هفته ای که با فرهاد آشنا شده بود ، حال و هوای دیگری گرفته بود . صورت باریک و پوست کشیده اش بشاش بنظرمیرسید  . لبهای پرش را با رژ ، رنگ آلبالویی میزد و دندانهای سفید و چشم های درشت و شفافش بیشتر از همیشه میدرخشید ، بخصوص وقتی که میخندید .
آنها حس کردند که حادثه ای در وجودشان اتفاق افتاده است . عشق در اعماق قلب هایشان جرقه زده بود و بعد از هر ملاقات این اشتیاق آتشین بیشتر و بیشتر میشد . دیدارشان بیش از یکی دو دقیقه بیشتر به طول نمی انجامید . چون در آن حال و هوا و مملکت امام زمان این دیدارها حکم زنای محصنه و مرگ را داشت و آنها با نیروی غریزی معنای آن را می فهمیدند اما با این چنین تن به خطر میدادند .


یک شب که خیابان بسیار خلوت و هوا بشدت بارانی بود بر خلاف معمول که فرهاد روزانه به ملاقاتش میرفت زنگ در خانه را زد . دلش تاب نیاورده بود . قوه ای در وجودش او را مجبور میکرد که به سراغ محبوبش برود . این قوه مرموز با دیدن چهره کبود و ورم کرده نرگس که بر اثر کتکهای حاجی پدید آمده بود بیشتر و بیشتر شده بود . 
چند بار پیاپی زنگ زد اما نرگس در را باز نمی کرد . بالاخره  با چک کردن خیابان که کسی او را نبیند از دیوار بالا رفت و به داخل خانه پرید .  نرگس را صدا زد و او با عجله بر خلاف معمول بدون چادر و مقنعه سراسیمه به بیرون آمد . ابتدا کمی ترس برش  داشت اما بعد لبخندی زد و با هم به داخل رفتند .
هنوز وارد اتاق نشده بودند که فرهاد او را بغل کرد و لب بر لبش گذاشت . نرگس هم که انگار از خدایش بود دستهایش را به کمرش حلقه کرد و لب از لبش بر نمی داشت . سپس فرهاد او را در حالی که در آغوش گرفته بود بلند کرد و آرام روی تختخواب گذاشت . تا بحال در عمرش دختری را نبوسیده بود . نرگس از آنچه که  در خیالش میدید زیباتر جلوه میکرد . با آنکه دلش لک میزد جرات نمی کرد که پیراهنش را در بیاورد . فکر میکرد هنوز زود است تازه عشق که تنها سکس نبود ، یک بخشی از آن را تشکیل میداد . تنگ همدیگر را در بغل گرفتند . تپش قلب یکدیگر را میشنیدند . حرارت بدنشان در این هماغوشی بیشتر و بیشتر میشد . فرهاد در حالی که سر انگشتانش را روی موهای لطیف نرگس می کشید به گوشش زمزمه میکرد که دوستت دارم و نرگس که انگار این دو واژه را هرگز نشنیده بود در عالم خلسه و بی خویشی فرو رفت و لذتی ذره ذره وجودش را فرا گرفت و برای نخستین بار در زندگی احساس آرامش کرد . میخواست هرگز از آغوش فرهاد جدا نشود و زمان و مکان از حرکت بایستد و او تا ابد در آن لحظه فراموش نشدنی بماند . حرفهایی میزدند که انگار به آنها الهام میشد . هر کلمه به آنها گرما می بخشید . آنگونه عمیق در هم می نگریستند که گویی در ژرفای اقیانوس وجود یکدیگر غوطه ور میشوند . در دنیایی رنگین از مهربانی . به افقهایی که مرزی نداشت و چشم ها به جای لب ها سخن میگفتند .
از آن روز به بعد جرقه ای در وجودشان درخشید و با آنکه بر اثر محذوریت ها نمی توانستند همدیگر را ببینند اما انگار حضور یکدیگر را حس میکردند . حاجی هم به این رفتارهای مشکوک نرگس پی برده بود و با آن چهره زردنبوه و درون پر چاله چوله اش حس کرد که کاسه ای زیر نیم کاسه است . خودش  حتی با آنکه آدم با نمازی بود اما نعوذبالله خدا را هم به لب چشمه میبرد و تشنه بر میگرداند . قضیه ناموسی را از صد فرسنگی بو میکشید . زن در واقع زیر شکم زن شرفش بود اگر اتفاقی در این رابطه می افتاد کاردش می زدی خونش در نمی آمد . اتفاق ناموسی فقط با کشت و کشتار و ریختن خون  خاتمه پیدا میکرد. تنها او نبود که اینگونه به ناموس نگاه میکرد بلکه این مساله یک قاعده در مردها به خصوص در جوامع اسلامی بود . زن اولش در سالهای دور با آنکه حامله بود از دست همین افکار حاجی و ترسی که ذره ذره وجودش را بعد از ملاقات با یک نامحرم فرا گرفته بود ،  بنزین به سرش ریخته  و خودش را آتش زده بود  . 


حاجی 39 روز روزه گرفت . در این 39 روز اما از جماع در شبها دست نمی کشید . معتقد بود که تنها نزدیکی در رمضان جایز نیست هر چند حتی در شبهای قدر  نیز از سکس دست بر نمی داشت و برای جبران مافات کفاره میداد .  او در هر سه روزی که در طول هفته در خانه بسر میبرد،  تا صبح نرگس لخت لخت بیدار  و مثل برده ای درخدمت آلت تناسلی اش بود . به او گفته بود که در چهار روزی که در خانه نیست به اندازه کافی وقت دارد که بخوابد .
 بعد از تغیرات رفتاری که در نرگس مشاهده کرده بود در تنهایی دندان قروچه میرفت و اوضاع و احوال را چهار چشمی زیر نظر داشت .  فرهاد را  تهدید کرد که دیگر در حوالی منزلش آفتابی نشود چرا که برای احوالپرسی حاجی و آموزش موبایل چند بار به خانه اش زنگ زده بود  . نرگس هم تا که ریخت و قیافه حاجی را با آن پیشانی که از مهر نماز پینه بسته بود می دید دلش هری میریخت ، . از ادا و اطوارهای مشنگش عقش میگرفت و در دلش شب و روز نفرینش میکرد . از حرفهای صد تا یک غازش خسته شده بود و هر لحظه آرزوی مرگش را میکرد .
حاجی که یقین داشت که کاسه ای زیر نیم کاسه است . محدودیتها را سخت و سفت تر کرد . بر خلاف گذشته نرگس اجازه نداشت که حتی با مقنعه و حجاب کامل اسلامی در ماه یک بار به نماز جمعه برود تا به حرفهای آخوند شیادی که مقلد رهبر تریاکی اش بود گوش دهد . وقت و بی وقت حاجی بهانه میگرفت و او را مانند کیسه بکس به زیر ضرب میگرفت و یا وقتی که در بیرون از خانه مشکلی پیش می آمد به صورت فجیعانه دق دلی را سر او خالی میکرد . میگفت زن بدون کتک خوردن زن نمی شود بی خود نبود که فلان امام صد تا صد تا زن میگرفت و طلاقشان میداد . 


روز چهلم رسید یعنی آخرین روز روزه و حاجی بر خلاف معمول طبق رهنمودهای رمال در خانه ماند و جا نمازش را در ایوان پهن کرد و هی نماز خواند . نماز نافله ، نماز استجابت و ..... شب از نیمه گذشته بود و هنوز صدای اذان نیامده بود . او با آنکه خواب به چشمانش می آمد با هزار ضرب و زور بیدار مانده بود . از اینکه احکام شرعی را بجای آورده و بعد از 40 روز میتواند در مستراح را باز کند و راحت خود را تخلیه کند خوشحال بود . 
او در فضای بی در و پیکر خیالات پرسه میزد که ناگهان صدای قرآنی شنید  . آنچه را که میدید باور نمی کرد . چشم هایش را چند بار با دستهایش مالید . درست میدید در انتهای حیاط یک قیافه بالنسبه نورانی  با لباسهای سراسر سفید در حالی که فانوسی را در دستش داشت  به چشمش آمد . در جا فکر کرد که حاجاتش بر آورده شده است و امام زمان بر او متجلی گشته است  . چند بار حمد و سوره خواند . بر خاک بوسه زد . دستانش را به آسمان کرد و دعای شکر بجا آورد و در نهایت از شدت هیجان به زمین افتاد و سکته کرد .


آن فرد نورانی در واقع کسی جز فرهاد نبود که وقتی  جریان شکنجه های نرگس را شنید خواست از او انتقام بگیرد و حرفهای رمال همه کشک بود . داستان 40 روز روزه گرفتن را هم فرهاد خودش اختراع کرده بود .
آنروز نرگس از خنده نزدیک بود بترکد . هر چه بود یک از هزار بلایی که به سرش آورده بود با این عمل تلافی کرد  . در ته دلش کمی میترسید . آخر خودش از لای کرکره پنجره ، در حالی که حاجی او را در اتاق حبس کرده بود دیده بود که زنی را  با دست و پای بسته کشان کشان به مرغدانی برد و پس از کندن زمین او را زنده زنده دفن کرد . خودش پیراهن خونی و گل آلودش  را شسته بود . میترسید همین بلاها را به سر او بیاورد . اگر زنده بگورش هم که میکرد کسی خبردار نمی شد . کس و کاری را هم در دنیا نداشت تا به دادش برسد . 


حاجی بعد از سکته و جریان امام زمان که بر او گذشت ، چند روزی در بیمارستان بستری بود و وقتی که بر گشت دیگر آن حاجی قدیمی نبود . حال و حوصله هیچ کاری را نداشت . وقتی که به مشکلی گیر میکرد کاسه کوزه ها را بر سر نرگس می شکست . تو گویی بوهایی برده بود  که چه کلاه بزرگی به سرش رفته است . خودش را به در و دیوار میزد تا از ته و توی قضیه سر در بیاورد . میدانست که جریان روزه گرفتن و حوادث بعدی یک جوری با فرهاد ربط پیدا میکند . آخر او گفته بود که رمال نظرش این بود که این کارها را بکند . او جریان رمال و 40 روز روزه را پیگیری کرد و فهمید که فرهاد به او دروغ گفته است  
دوبار سکته کرده بود  دکترها به او گفته بودند که ایندفعه اگر سکته بکند کارش تمام است . پس بهتر است که آرامش داشته باشد و از رفتن به محیط های پر تشنج پرهیز کند .
او این بار بعد از طرح و ریختن نقشه های فراوان که ریخته بود ، کلکی سوار کرد تا ته و توی قضیه را در بیاورد . یک نفر جاسوس را استخدام کرد تا خانه را در روزهایی که نیست تحت نظر داشته باشد تا مطمئن شود که حدسش درست بوده است .
نرگس با شم غریزی اش پی برده بود که اوضاع قمر در عقرب است و حاجی پی خر میگردد تا نعلش کند . منزل او شب و روز تحت مراقبت آن مرد جاسوس بود . او با چشمهایش دیده بود که فرهاد برو بیایی با نرگس دارد و  جریان را با حاجی تلفنی در میان گذاشت . سپس نقشه کشیدند تا یک روز که آن دو در اتاق تنها  هستند به دامشان بیندازند .  مرد جاسوس که قدی بلند و شانه های کت و کلفتی داشت به دستور حاجی در کمین نشست و وقتی که در نیمه های شب آن دو در حال گل گفتن و گل شنیدن بودند  با میله ای آهنین به پس گردن فرهاد زد و او را بیهوش بر زمین انداخت و دست و پایش را به صندلی بست و بعد از خوش و بش با حاجی و گرفتن پول بیرون رفت . نرگس را هم در اتاقش حبس کرده بودند و تهدیدش کردند که اگر پایش را از حریمش درازتر کند ، نفله اش خواهند کرد  . 
نرگس با جستجوی شناسنامه و پرونده حاجی پی برده بود  زنی را که او در مرغدانی کشت مادرش بوده است . مادرش به طریقی آدرس فرزند گمشده اش را پیدا کرده بود و میخواست شکایت کند تا او را بر گرداند . به همین علت حاجی با ترفندی برای دیدن نرگس او را به خانه کشاند و سپس زنده بگورش کرد . او همچنین دریافت که حاجی مسئول تربیت و آموزش اخلاقی ، ایدئولوژیک - سیاسی کادرهای سپاه پاسداران میباشد .


حاجی مثل گرگی زخمی به گرد فرهاد زوزه میکشید و با خشم و غضب نگاهش میکرد . میخواست گوشت و پوستش را بجود . زنده بگور کردنش بنظرش کافی نبود . در فکر آن بود که با زجر هر چه تمامتر او را بکشد . او همه فوت و فن های شکنجه را در همان سالهای 60 که در شغل شریف شکنجه گری بود میدانست . 
پس از آنکه فرهاد  به هوش آمد حاجی دندانش را از خشم بهم فشرد  با توپ و تشر گفت: « حالا کارت به جایی رسیده که به ناموس من دست درازی میکنی  » . 
 گویی سادیسم یا بیماری روانی دیگری داشت . نمی توانست روی پاهای خود بند شود . مشتهایش را به دیوار میکوبید . حتی قاب عکسهای ائمه معصوم را به زمین میزد و درنهایت رفت ساطوری بر داشت و انگشتان دست فرهاد را روی تخته گذاشت و با فریاد الله و اکبر ساطور را به هوا برد و با شدت فرود آورد و چهار انگشت او را قطع کرد . در حالی که خون به صورتش شتک زده بود نعره های مستانه  سر میداد و هذیان میگفت . کنترلش دست خودش نبود . میخواست بکشد و نیست و نابود کند.
 برای اینکه صحنه مهییج تر شود در اتاق نرگس را باز کرد و وحشیانه دستش را کشید تا با چشمانش ببیند تا او با کسی که به شرف و ناموسش دست درازی کند چه میکند  . 
کمی در گرد فرهاد چرخی زد و در حالی که مشتهایش را از غیض و کین می فشرد گفت 
: « حالا زنای محصنه میکنی دیوس ، دل و جگرت خیلی زیاد شده ، این دل و جگر را باید دید » 
 در حالی که فرهاد با چشمهایی مات و مبهوت نگاهش میکرد و از درد به خود می پیچید ، حاجی چاقویی از جیبش بیرون آورد و به سینه فرهاد مانند دکترهای جراح با یک چشم به هم زدن فرو برد و آن را چاک داد و به نرگس نهیب زد که بیاید و قلبش را بیرون بکشد . نرگس میلرزید . حتی در خوابش نمی دید که اینکار را با فرهاد بکند . چمپاتمه زد و روی زمین نشست و دیگرجلو نرفت و حاجی در حالی که خون چشمانش را گرفته بود دست برد و قلب فرهاد را از بدن آش و لاشش بیرون کشید و به آن تف کرد . 
: «  اینه سزای زنای محصنه . سزای چشمهای هیز .  » 
هیچ کس نمی توانست چیزی به او بگوید او همه کاره سپاه ، خود آمر و عامل بود و ریش و قیچی در دستش . دوباره نرگس را بداخل اتاقش پرتاب کرد و از آنهمه خشم که در دلش میجوشید و شاید ترس پس از جنایت فراموش کرد که در اتاق را ببندد . سپس با هزار زور و زحمت پیکر خون آلود فرهاد را بطرف مرغدانی که در زیر درخت تبریزی که چتر سایه اش را در ضلع جنوبی حیاط خانه گسترده بود کشاند .  
از سر و صورتش عرق میریخت و  با بیل مشغول کندن زمین شد تا نعش را در کنار مادر نرگس خاک کند . به تلفن همراه فحش و بد و بیراه میداد . به خدا و پیغمبر و امامانش . نمی دانست که چه میکند . یک لحظه احساس کرد که باید خودش را تخلیه کند . بیل را بزمین پرتاب کرد و دوید به طرف مستراح و در میخکوب شده اش را با لگدی باز کرد . بطوری که در از پاشنه کنده شد . دیگر برایش فرقی نداشت که موبایل با صدای قرآن و عکس معصومان به چاهک مستراح افتاده است . سرش را در حالی که میرید به زانویش گذاشته بود و خون خونش  را میخورد . از خشم در خود مچاله و خرد شده بود .
نرگس را نمی خواست که بکشد او را برای تمتع جنسی نیاز داشت اما میخواست بزرگترین بطری را به او استعمال کند که تا وقتی زنده است دردش را فراموش نکند  و به او خیانت نورزد ، همان کاری را که روز و روزگاری در شکنجه گاهها با مخالفین ولایت فقیه انجام داده بود .
کارش تقریبن تمام شده بود که سایه کسی را رو به روی خود احساس کرد . آن سایه کسی جز نرگس نبود با همان ساطور قصابی که او فرهاد را کشته بود . از ترس همان طور که به زانو نشسته بود کمی عقب رفت و باسنش افتاد به چاهک مستراح .    
 : « تو مادرم را کشتی ، تو عزیزترین عزیزم فرهادو کشتی » .
حاجی که از شدت درد و با آن سن و سال نمی توانست باسن خود را از چاهک مستراح خارج کند . مانند یک روباهی که به تله افتاده باشد . زبانش بند آمد و در نهایت گفت 
: « اون زنای محصنه مرتکب شده  . من فرمان خدا و نائبش اطاعت کردم » 
: «  زنای محصنه مردک . اون عشقم بود . معنی زندگی ام . مادرم رو چی میگی » 
ساطور  را بالای سرش برد و درست بر  فرق سر حاجی فرود آورد . غروب از راه رسیده بود . بادهای ملایم موهای برهنه اش را  نوازش میدادند .  به اتاق رفت سر و  صورتش را شست  . نگاهی به آسمان انداخت وعکسی از مادرش را که در صندوقچه حاجی پیدا کرده بود به سینه اش فشرد و گونه های خونین فرهاد را بوسید و براه افتاد . شب از راه رسیده بود اما او گمان میکرد که آفتاب تازه سر زده است .

No comments:

Post a Comment