Thursday, December 25, 2014

سپیده دور - داستان تازه ای از مهدی یعقوبی



آنشب تا دمدمای صبح  به حالت خواب و بیداری در گوشه دیوار سیمانی سلول انفرادی چمپاتمه زده بودم . نور لامپی که 24 ساعت بر فراز سرم  روشن بود  آزارم میداد . مثل زخمهای کف پاهایم از ضربه های شلاق .
نعره های بازجویی که صورتش را پوشانده بود در مغزم سوت میکشید و پیاپی تکرار میشد و از همه بدتر پژواک تیرهای خلاص در نیمه های شب . مثل کسی که زنده بگورش کرده باشند احساس خفگی میکردم و در خودم می پیچیدم  . شده بودم پوستی بر استخوان . تکیده و زرد و مردنی . 

هر از گاهی پلکهای خسته ام را باز میکردم و در سکوت سردی که هر سو را فرا گرفته بود به سقف و نور سفید لامپ چشم میدوختم  و بر روی گلیم کهنه ای که بوی تعفن  میداد پتوی پاره پاره را دور خود می پیچیدم و از بیماری مرموزی می لرزیدم  . انگار عقربه های ساعت زمان باز ایستاده بود و همه چیز در محاق خاموشی فرو رفته بود .  گهگاه درهای قطور و آهنین سلولهای دور و برم با صدای کشداری باز و بسته میشد و گاهی هم شعارهای کسانی را که کشان کشان به چوبه های دار میبردند  .