Friday, May 01, 2015

سفرنامه - احمد شاملو



این روزها سرگرم نوشتن سفرنامه یی هستم تو مایه های طنز. البته این یك سفرنامه شخصی نیست، بلكه از زبان یك پادشاه فرضی - احتمالاً از طایفه منحوس قَجَر روایت میشود تا برخورد دو جور تلقی و دوگونه فرهنگ یا برداشت اجتماعی برجستهتر جلوه كند. و این كه قالب طنز را برایش انتخاب كردهام جهتش این است كه جنبههای انتقادی رویدادها را در این قالب بهتر میشود جا انداخت. قسمتی را كه ناظر به آلودگی زبان است می‌خوانید:

یوم جمعه اول شوال،
عید فطر

دلمان را خوش كرده بودیم كه این روز را در سفر میمنت اثریم و دست امام جمعه دارالخلافه از دامنمان كوتاه است و نمیتواند از ما فطریه بدوشد، اما همان اول صبح میركوتاه گردن شكسته حال ما را گرفت.

این میركوتاه پسر داماد علیخان چابهاری است كه رختدارباشی ما بود و چند سال پیش در سفر كاشان یكهو شكمش باد كرد چشمهایش پُلُق زد رویش سیاه شد و مُرد.
بردند خاكش كنند، ملاها جمع شدند الم شنگه راه انداختند كه این بیدین معصیتكار بوده خدا رو سیاهش كرده نمیگذاریم در قبرستان مسلمانها دفنش كنند. لجّارهها هم وقتگیر آوردند كسبه را واداشتند دكان و بازار را ببندند. دستهای سینه زن و زنجیرزن و شاحسینی راه انداختند، از شهرها و دهات دور و برهم آمدند ریختند تو مسجد جمعه ملا را فرستادند رو منبر كه چه كنیم و چه نكنیم، گفت: “این ملعون الخَبیث اصلاً دفن كردن ندارد، جنازه نجسش را باید با گُه سگ آتش زد.” 



 داشتند دست به كار میشدند، كه كاشف عمل آمد علت مرگ آن بیچاره صرف خورش بادمجانی بوده كه عقرب از دودكش بالای اجاق در كماجدانش افتاده. خلاصه هیچی نمانده بود به فتوای ملاباشی جسد آن مرحوم مبرور را با سنده سگ فراوانی كه به همیاری مؤمنان از كوچه پسكوچههای كاشان و ساوه و نطنز و آن حوالی آورده وسط میدان شهر كوت كرده بودند هِندی مِندی كنند، خدا بشكند گردن حكیمباشی طلوزان را كه با نشان دادن عقرب پُخته فتنه را خواباند. سوزاندن جسد آدمیزاد ِپُر و پیمانی مثل داماد علیخان با سنده سگ البته كلی سیاحت داشت و اتفاقی نبود كه هر روز پا بدهد

حالا اگر صاحب جنازه رختدار مخصوص بوده باشد همگو باش. ما كه بخیل نیستیم: مردهاش كه دیگر به حال ما فائدهای نداشت، فقط تماشای آن مراسم پرشكوه هند و اسلامی از كیسه ما رفت.

الغرض. صحبت میركوتاه بود.
خبث طینت این بد چابهاری به اندازهئی است كه از همان دوران غلامبچگی توانست اول خُفیهنویس دربار همایون بشود. همه شرایط خفیهنویسی در او جمع است. پستان مادرش را گاز گرفته دست مهتر نسیم ِعیار را از پشت بسته است. پول كاغذی را تو كیف چرمی ته جیب آدم میشمرد. ولدالّزِنا حتا از تعداد زالوهائی كه نایب سلطنه و صدراعظم و امام جمعه به بواسیرشان میاندازند هم خبردارد. آدم ناباب حرامزادهئی است. خود ما هم ته دل از او بیتَوهّم نیستیم اما دوام اساس سلطنت را همین گونه افراد ضمانت میكنند.

شنیده بودیم قحبه جمیلهئی را تور كرده به لهو و لعب مشغول است، معلوم شد در عوالم جاسوسی و خدمتگزاری ضعیفه را پخت و پز كرده پیش او انگریزی میآموزد. امروز محرمانه كاغذی در قوطی سیگار جواهرنشان ما قرار داده بود با این مطلب كه :"اولرِدی بیشتر نوكرهای دربار همایون كُنِكشِن سلطان روسپی خانه شده قرار دادهاند با روی كار آمدن قندیدای او بیضه اسلام را دِسِه پیرد كنند.”

هر چه بیشتر خواندیم كمتر فهمیدیم بلكه اصلاً چیزی دستگیرمان نشد. دلپیچه همایونی را بهانه كرده روانه تویلت شدیم كه همان دارالخَلای خودمان باشد (بحمداللَّه این قدرها انگریزی میدانیم) ، و به میركوتاه اشاره فرمودیم كه دراین روز عید افتخار آفتابكشی با او است . رفتیم پشت پرده دارالخلا خَف كردیم و همین كه میركوتاه با آفتابه رسید گریبانش را گرفته فیالمجلس به استنطاق او پرداختیم كه : - پدرسوخته، چه مزخرفاتی تحریر كردهای كه حالی ما نمیشود فقط كلمه قندیدا را فهمیدیم؟
در كمال بیشرمی گفت : - قربان، واللَّه باللَّه مطالب معروضه پِرژِن وُرد ندارد.

فرمودیم : - پرژن ورد دیگر چه صیغه ای است؟
عرض كرد : - یعنی كلمه فارسی.
لگدی حوالهاش كردیم كه: - حرام لقمه! حالا دیگر فارسی "كلمه فارسی" ندارد؟
محل نزول لگد شاهانه را مالید و نالید: - تصدق بفرمائید، منظور چاكر این بود كه آن كلمات در فارسی لغت ندارد.
محض امتحان سوآل فرمودیم: - آن كلمه اول چیست؟
عرض كرد: Already
تو شكمش واسرنگ رفتیم كه:
: -خُب، یعنی چه؟
به التماس افتاد كه: - سهو كردم. یعنی "جَخ"، یعنی" همین حالاش هم". نیت سوء نداشتم، انگریزیش راحتتر بود انگریزی عرض شد.
پرسیدیم : - آن بعدیش ... آن بعدیش چه ، نمك بحرام؟
اشكش سرازیر شد. عرض كرد:
Connection. یعنی رابط ، در این جا یعنی جاسوس.

گلویش را چسبیدیم فرمودیم:
مادرت را برای عشرت عساكر همایونی روانه باغشاه میكنیم، تخم حیض !حالا دیگر در زبان خودمان كلمه جاسوس نداریم؟ تو همین دربار قضا اقتدار ما چوبتو سرسگ بزنی جاسوس میریند، پدرسوخته! جاسوس نداریم؟ صدراعظم ممالك محروسه جاسوس انگریز است. وزیر دربار جاسوس نَمسه. نایب سلطنه زن جلب جاسوس روس و گوش شیطان كر، به خواست خدا، خود ما این اواخر جاسوس نمره اول نیكسُن دَماغ و قیسینجِر... جاسوس نداریم؟
با صدای خفه از ته حلقوم عرض كرد: - قبله عالم!دارید جاننثار را خفه میفرمائید...
مختصری شُل فرمودیم نفسش پس نرود. سوآل شد: - آن آخری، آن «دسته پیر» را از كجایت درآوردی؟
عرض كرد: - «دستهپیر» خیر قربان، disappcared: دی آی اس ای دَبل پی ئی آر ئی دی. یعنی ناپدید.

دیگر خونمان به جوش آمده بود. در كمال غضب فرمودیم: - مادر بخطا! حالا میدهیم بیضههایت را دی آی دَبل پی فلان بهمان كنند تا فارسی كاملاً یادت بیاید.
القصه مرد كه حال ما را گرفت نگذاشت عید فطر ِبه این بی سرخری را با خوبی و خوشی به شب برسانیم. از اخته كردنش در این شرایط پُلتیكی چشم پوشیدیم در عوض دستور فرمودیم میرزا طویل او را ببرد بنشاند وادار كند جلو هر كدام از آن كلمات منحوسه هزار بار معنی فارسیش را به خط نستعلیق شكسته مشق كند.
دیدیم میرزا دهنش را پشت دستش قایم كرده میخندد.
پرسیدیم: - چیست؟

عرض كرد: - قربان خاك پای جواهر آسایت شوم، بر هر كه بنگری به همین درد مبتلاست. مُلاّ ابراهیم یزدخواستی كه این اطراف پیشنماز بود صلوات را «سِی له ویت» میگفت و نصفش را به انگریزی صادرمیكرد: «سِله عَلا ماحامِد اَند آل هیزفَمیلی.»
مبلغی خنده فرمودیم حالمان بهتر شد. به میرزا طویل گفتیم : - به آن پدرسوخته بگو پانصد بار بنویسد. هزار بار زیاد است از شغل شریفش باز میماند.