Saturday, June 20, 2015

در انتهای شب



ابرهای کبود به ناگهان هجوم کرده بودند و بادهای موذی و سمج شروع به وزیدن . سرتاسر آسمان سیاه به چشم خورد . در و پنجره های چوبی و زهوار در رفته  باز و بسته میشدند و بهم میخوردند و پرده های قدیمی در بادها به این سو و آنسو.
با غرش سهمگین اولین رعد قلب فرخنده  ترکید و ترسی ناخودآگاه پاشیده شد در رگ و جانش .
از حیاط گل آلود منزل با عجله دوید و در و پنجره را با دستان نحیف و پینه بسته اش بست . باران سنگینی شروع کرد به باریدن . چادری را که به کمرش بسته شده بود باز کرد و انداخت بالای صندوق قدیمی . یک کاسه پلاستیکی گذاشت در وسط اتاقی که از سقفش آب چکه میکرد . دیوارهای گچ کاری شده رنگ و روی خود را از دست داده بودند و اتاقها بوی پشم گوسفندان را میدادند . فانوس قدیمی در کنج اتاق آویزان و پت پت میکرد و روشنی کم سوی خود را به دور و اطراف می پراکند .