Thursday, January 15, 2015

سفر - داستان تازه ای از مهدی یعقوبی




بعد از سی سال آزگار زندگی در فرنگ ، یک روز نامه ای بدستم رسید که  تنها فک و فامیل بجای مانده ام در ایران  یعنی عمویم دلش میخواهد در آخر عمری مرا برای یک بار هم شده از نزدیک ببیند . کس و کاری هم نداشت ، یعنی اجاقش کور بود و صاحب بچه نمی شد و زنش هم چند سال پیش جان به جان آفرین تسلیم کرده بود . بنظر میرسید که ارث و میراث اش به من میرسد اگر چه به پول و پله اش احتیاجی نداشتم اما نمی شد که خواهش اش را رد کرد و بر روی رسم و رسومات پا گذاشت . موضوع را با زن فرنگی ام که دکتر متخصص قلب بود در میان گذاشتم و او بعد از بحث و فحص قبول کرد که دو هفته ای برای دیدن عمویم به ایران بروم آنهم تک و تنها . 
نمیخواست که موضوع را با دو دختر دانشجویم که در شهر مجاور زندگی میکردند در میان بگذارم . میترسید که یکهو آنها هم هوس سفر به سرشان بزند و در آن مملکت غریب بلایی بر سرشان بیاید . هر چه هم قسم آیه بهش دادم که نه بابا اینطورها هم که در رسانه ها « ایران هراسی »  به راه انداخته اند نیست و مردم ایران آدمهای مهمان نواز و خوش مشربی هستند و اله و بله ...