Friday, January 09, 2015

نامه ی یک کودک رزمنده به صفحه آزادی های یواشکی



 بنابر ماده ۸٫۲.۲۶ اساسنامه رم از دادگاه کیفری بین‌المللی  «سرباز گیری یا نام نویسی از افراد زیر ۱۵ سال برای شرکت در درگیری‌های نظامی ممنوع و یک جرم جنگی محسوب می‌شود .


جنگ بود و جبهه و تبلیغاتی که چیزی از شتشوی مغزی کم نداشت و امثال ما بچه های 14 و 15 ساله، فراوان بودند در خط اول جنگ ایران و عراق.
من مسلمان نبودم، مسیحی ای بودم که فقط و فقط برای دفاع از مرز و بوم وطنم، به جنگ رفته بودم، نه پیشانی بند یا زهرا و لبیک یا خمینی بر پیشانی بسته بودم و نه سینه چاک کربلایی بودم، من جوان مسیحی ای پانزده ساله ای بودم که پشت پیراهنم نوشته بودم سرباز وطن
وعجب، عجب که مرا به جرم همین نوشته، 25 ضربه شلاق زدند که کمونیستم و دارم تفکر کمونیستی را اشاعه میدهم
اما بازهم ماندم و با سودای رسیدن به یک کشور آزاد و آرام، دفاع کردم از خاکم.
با نوحه های آهنگران و کویتی پور، روی مین رفتیم و وجب به وجب خاک ایرانم را دلاورانه، پس گرفتیم.
آخر هر سخنرانی و نوحه خوانی، لُپ کلام این بود که راه قدس از کربلا میگذرد و چه ساده لوحانه همسن و سالهای من در راه رسیدن به قدس، جان باختند.
جنگ تمام شد و ما با شهرهای ویران و روح و روان خراب و شیمیایی، به ساخت وطن، عزم جزم کردیم و در کوچه های شهر، گوشه به گوشه با خاطرات دوستانی که حال فقط یک حجله از آنان باقی بود و بس، زندگی را ادامه دادیم.
سالها گذشت و چه سرسختانه تلاش کردیم که به حداقل آزادی و آرامش برسیم که هیهات، نرسیدیم که نرسیدیم.
نیمی از بچه های جنگ،( همانند من) از خفقان حاکم بعد از جنگ، از وطنی که برای دفاعش جان میدادیم گریختیم تا در جای دیگری دور از وطن، به آرامش و آزادی برسیم و آن نیم دیگر از همان بچه های جنگ، یا در راه آزادی بر سر دار، جان میدهند و یا پشت میله های زندان، سرود آزادی میسرایند و یا درخرابه های شهر، نشئه از دود افیون، خواب آزادی می بینند و افسوس و هزار درد، که گروهی از خواهران و مادرانم زیر فشار فقر، تن میفروشند و گروهی دیگر از برادران و پدرانم برای سیر کردن شکم خانواده، کلیه و غیره میفروشند.
من جنگیدم تا خواهران و مادران من، آزادانه برای آزادی های شخصی خود تصمیم گرفته و بدون هیچ آزادی یواشکی، آزادی را تجربه کنند و همه در کنار هم بدون هیچ تفرقه، عقاید و اعتقادات خود را زیر پرچم ایران، زمزمه کرده و سرنوشت فردای وطن را آزادانه رقم زنند.

من بی ادعا جنگیدم. جنگیدم تا دولت و ملت، تکیه گاه هم شوند و برای آبادی سرای وطن، دست در دست هم به هم احترام بگذارند
منِ بی وطن، منِ دور از وطن، منِ کودک پانزده ساله ی خط مقدم جنگِ آنروزهای سخت، خسته ام وعجیب خسته. خسته از شنیدن اسم هر قدس و فلسطین و لبنان. خسته از شنیدن اسم شلاق و تازیانه و سنگسار و اعدام و اسید
میخواهم به حکومت بگویم که جوان بسیجی بی ترمز آن روزهای جنگ، خسته است. خسته از ظلم، اختناق، خفقان، حجاب اجباری، زندان و شکنجه و نابرابری
میخواهم بگویم که این بسیجی آن روزها، از بسیجی اینروزها، میترسد
میخواهم بگویم که خواسته هایم، زیاده خواهی نیست، بلکه برای مردمم، کمی احترام و آرامش میخواهم و ذره ای آزادی.
همین و بس
آری، همین و بس
آریان


گزارشی از تلوزیون فرانسه.
اسیران خردسال جنگی که صدام حاضر شده بود یک طرفه آنها را آزاد کند ولی آیت الله خمینی آنها را قبول نکرده بود
گفته بود باید می جنگیدند تا شهید شوند و خود را اسیر نمی کردند