Sunday, August 03, 2014

زن زیادی - جلال آل احمد



من ديگه چه طور مي توانستم توي خانه پدرم بمانم ؟اصلا ديگر توي آن خانه كه
 بودم انگار ديوارهايش را روي قلبم گذاشته اند.همين پريروز اين اتفاق افتاد .ولي
من مگر توانستم اين دوشبه ، يك دقيقه در خانه پدري سركنم ؟خيال مي كنيد اصلا خواب
 به چشم هايم آمد ؟ابدا.تا صبح هي تو رخت خوابم غلت زدم و هي فكر كردم. انگار
 نه انگار كه رخت خواب هميشگي ام بود.نه!درست مثل قبر بود . جان به سر
 شده بودم.تا صبح هي تويش جان كندم و هي فرك كردم . هزار خيال بد از كله ام
گذشت . هزار خيال بد. رخت خواب همان رخت خوابي بود كه سالها تويش
 خوابيده بودم.خانه هم همان خانه بود كه هر روز توي مطبخش آشپزي مي كرده
بودم.هر بهار توي باغچه هايش لاله عباسي كاشته بودم ؛ سرحوضش آن قدر ظرف
 شسته بودم ؛ مي دانستم پنجره راه آبش كي مي گيرد و شير آب انبارش را اگر
 طرف راست بپيچاني ، آب هرز مي رود.هيچ چيز فرق نكرده بود. اما من
داشتم خفه مي شدم.مثل اين كه براي من همه چيز فرق كرده بود. اين دو
روزه لب به يك استكان آب نزده ام .بي چاره مادرم از غصه من اگر افليج نشود ،




 هنر كرده است.پدرم باز همان ديروز بلند شد و رفت قم .هر وقت اتفاق بدي بيفتد ،
 بلند مي شود ميرودقم.برادرم خون خودش را مي خورد و اصلا لام تا كام ، نا با من
و نه با زنش و نه بامادرم ، حرف نمي زد .آخر چه طور ممكن است آدم نفهمد كه
وجود خودش باعث اين همه عذاب هاست ؟چه طور ممكن است آدم خودش را توي
 يك خانه زيادي حس نكند؟من چه طور ممكن بود نفهمم؟ ديگر مي توانستم تحمل كنم.
امروز صبح چايي شان را كه خوردند و برادرم رفت ، من هم چادر كردم و راه افتادم.
 اصلا نمي دانستم كجا مي خواهم بروم. همين طور سرگذاشتم به كوچه ها  از اين
دو روزه جهنمي فرار كردم. نمي دانستم مي خواهم چه كار كنم . از جلوي خانه
خاله ام رد شدم .سيد اسماعيل هم سر راهم بود. ولي هيچ دلم نمي خواست تو بروم.
 نه به خانه خاله و نه به سيد اسماعيل . چه دردي دوا مي شد.و همين طور انداختم
 توي بازار.شلوغي بازار حالم را سرجا آورد و كمي فكر كردم . هرچه فكر كردم
ديدم ديگر نميتوانم به خانه پدرم برگردم .با اين آبروريزي !با اين افتضاح!بعد از اينكه
 سي و چهار سال نانش را خورده ام و گوشه خانه اش نشسته ام!همينطور مي رفتم و
فكر مي كردم . مگر آدم چرا ديوانه مي شود؟چرا خودش را توي آب انبار مي اندازد؟
 

يا چرا ترياك مي خورد ؟خدا آن روز نياورد.ولي نمي دانيد ديشب و پريشب به من چه ها
گذشت.داشتم خفه مي شدم.هرشب ده بار آمدم توي حياط .ده بار رفتم روي پشت بام.
 چه قدر گريه كردم؟خدا مي داند.ولي مگر راحت شدم!حتي گريه هم راحتم نكرد.آدم
 اين حرف ها را براي كه بگويد؟اين حرف ها را اگر آدم براي كسي نگويد ، دلش مي تركد.
 چه طور مي شود تحملش را كرد.كه پس از سي و چهار سال ماندن در خانه پدر ،
سر چهل روز ، آدم را دوباره برش گردانند.و باز بيخ ريش بابا ببندند ؟حالا كه مردم
اين حرف ها را مي زنند ، چرا خودم نزنم؟آن هم خدايا خودت شاهدي كه من تقصيري
 نداشتم . آخر من چه تقصيري داشتم؟حتي يك جفت جوراب بي قابليت هم نخواستم
كه برايم بخرد. خود از خدا بي خبرش ، از همه چيزم خبر داشت.مي دانست چند
سالم است.يك بار هم سرورويم را ديده بود.پدرم برايش گفته بود يك بار ديدن حلال
است . از قضيه موي سرم هم با خبر بود.تازه مگر خودش چه دسته گلي بود .يك
آدم شل بدتركيب ريشو.با آن عينك هاي كلفت و دسته آهني اش.و با آن دماغ گنده
توي صورتش .خدايآ تو هم اگر از او بگذري ، من نمي گذرم.آخر من كه كاغذ فدايت
 شوم ننوشته بودم. همه چيز راهم كه خودش مي دانست . پس چرا اين بلا را سر
من آورد ؟ پس چرا اين افتضاح را سر من در آورد ؟خدايا از او نگذر. خود لعنتي
اش چهار بار پيش پدرم آمده بود و پايش را توي يك كفش كرده بود . خدا لعنت كند
باعث و باني را . خود لعنتي اش باعث و باني بود .توي اداره وصف مرا از برادرم
شنيده بود . ديگر همه كارها را خودش كرد. روزهاي جمعه پيش پدرم مي آمد و
بله بري هاشان را مي كردند و تا قرار شد جمعه ديگر بيايد و مرا يك نظر ببيند. خدايا
خودت شاهدي !هنوز هم كه به ياد آن دقيقه و ساعت مي اتفتم ، تنم مي لرزد.يادم است
 از پله ها كه بالا مي آمد و صداي پاهايش كه مي لنگيد و صداي عصايش كه ترق توروق
روي آجرها مي خورد ،انگار قلب من مي خواست از جا كنده شود . انگار سرعصايش
را روي قلب من مي گذاشت .واي نمي دانيد چه حالي داشتم .آمد يك راست رفت توي
اتاق . توي اتاق برادرم كه مهمان خانه مان هم بود . برادرم چند دقيقه پهلويش نشست.
 بعد مرا صدا كرد كه آب بياوردم و خودش به هواي سيگار آوردن بيرون رفت.من شربت
 درست كرده بودم.و حاضر گذاشته بودم .چادرم را روي سرم انداختم در مهمان خانه
برسم ، نصف عمر شده بودم.چهار قدم بيش تر نبود . اما يك عمر طول كشيد .
پدرم خانه نبود.برادرم هم رفته بود پايين ، پيش زنش كه سيگار بياورد و مادرم دم در
 اتاق ايستاده بود و هي آهسته مي گفت :
«برو ننه جان ! برو به اميد خدا!»
ولي مگر پاي من جلو مي رفت؟پشت در كه رسيدم ، ديگر طاقتم تمام شده بود.سيني
از بس توي دستم لرزيده بود، نصف ليوان شربت خالي شده بود . و من نمي دانستم
چه كار كنم.برگردم شربت را درست كنم  ،يا همان طور تو بروم ؟بيخ موهايم عرق
كرده بود . تنم يخ كرده بود . قلبم داشت از جا كنده مي شد. خدايا اگر خودش
 به صدا در نمي آمد ، من چه كار مي كردم؟همي« طور پابه پا مي كرم كه صداي
خودش بلند شد.لعنتي درامد گفت :
«خانوم!اگه شما خجالت مي كشين ، ممكنه بنده خودم بيآم خدمتتون؟»

خدايا خودت شاهدي!حرفش كه تمام شد ، باز صداي پاي چلاقش را شنيدم كه روي
قالي گذاشته مي شد و آمد و در را باز كرد . و دست مرا گرفت و آهسته كشيد تو .
 مچ دستم ، هنوز كه به يآد آن دقيقه مي افتم ، مي سوزد. انگار دور مچم يك النگوي
آتشين گذاشته باشند.مرا كشيد تو.سيني را از دستم گرفت ، روي ميز گذاشت .
مرا روي صندلي نشاند و خودش روبرويم نشست.من فكر كردم مبادا چادرم هم از
سرم بردارد؟ ولي نه . ديگر اينقدر بي حيا نبود. خدا ازش نگذرد. چادرم را
جمع كردم.ولي سرو صورتم و گل و گردنم پيدا بود. صورتم داغ شده بود و نمي دانم
چه حالي بودم كه او باز سر حرف را باز كرد و گفت :
«خانوم !خدا خودش اجازه داده.»
و بعد بلند شد و دور صندلي من گشت.و دوباره نشست.فهميدم چرا اين كار را مي كند .
 و بيش تر داغ شدم و نمي دانستم چه بگويم.آخر مي بايست حرفي مي زدم كه گمان نكند
گنگم.هر چه فكر كردم چيزي به خاطرم نرسيد . آخر براي يك دختر
 مثل من ، كه سي و چار سال توي خانه پدر ، جز برادرش كسي رانديده و از همه مردهاي
 ديگر رو گرفته و فقط با زن هاي غريبه ، آن هم توي حمام يآ بازار حرف زده ،
چه طور ممكن است وقتي با يك مرد غريبه روبه رو مي شود ، دست و پايش را گم نكند؟
من كه از اين دخترهاي مدرسه رفته قرشمال امروزي نبودم تا هزار مرد غريبه
 را ترو خشك كرده باشم.آن هم مرد غريبه اي كه خواستگاري آمده است. راستي لال
 شده بودم . و هرچه خودم را خوردم ، چيزي نداشتم كه بگويم.اما يك مرتبه
 خدا خودش به دادم رسيد . همان طور كه چشمم روي ميز ميخ كوب شده بود ، به ياد
شربت افتادم . هول هولكي گفتم :
«شربت گرم ميشه آقا!»
ولي آقا را نتوانستم درست بگويم .آب بيخ گلويم جست و حرفم را نيمه تمام گذاشتم .
ولي او دستش كه به طرف ليوان شربت رفت من جرات بيش تري پيدا كردم و گفتم :
«آقا سيگار ميل دارين؟»
و از اتاق پريدم بيرون . واي كه چه حالي داشتم ! اگر برادرم نبود و باز من مجبور
 مي شدم برايش سيگار هم ببرم ؟! ولي خدا جواني اش را ببخشد .چه برادر نازنيني است!
 اگر او را هم نداشتم ، چه مي كردم؟وقتي حال مرا ديد كه وحشت زده از پله ها پايين مي روم ، گفت :
«خواهر چته ؟مگه چي شده ؟مگه همه مردم شوهر نمي كنن؟»
و خودش رفت بالا و براي او سيگار برد. و ديگر كار تمام بود.اين اولين مرتبه بود
كه او را مي ديدم و او مرا مي ديد.خدا خودش شاهد است كه وقتي توي اتاق بودم ، همه اش
دلم مي خواست جوري بشود و او بفهمد كه سرم كلاه گيس مي گذارم .اما مگر
 مي توانستم حرف بزنم ؟همان ي: كلمه را هم كه گفتم ، جانم به لبم آمد.بعد كه حالم به جا آمد ،
 مطلب را به مادرم حالي كردم.گفت :
«چيزي نيست ننه.برادرت درست مي كنه.»
آخر من مي دانستم كه اگر از همان اول مطلب را حالي اش نكنيم ، فايده ندارد.آخر زن
 او مي شدم و او چه طور ممكن بود نفهمد كه كلاه گيس دارم.او كه دست آخر مي فهميد ، چرا
از اول حاليش نكنيم؟آخر مي دانستم كه اگر توي خانه اش مطلب را بفهمد ،
سر چهار روز كلكم را خواهد كند.ولي مگر حالا چكار كرده است؟و مرا بگو كه چه قدر شور
 آن مطلب را مي زدم. خدايا ، اگر توهم از او بگذري من نمي گذرم.
 آخر من چه كرده بودم؟چه كلاهي سرش گذاشته بودم  كه با من اين طور رفتار كرد؟حاضر
 شدم يك سال ديگر دست نگه دارد و من در اين يك سال كلفتي مادر و خواهرش را بكنم.
 ولي نكرد. مي دانستم كه مردم مي نشينند و مي گويند فلاني سر چهل روز دوباره به خانه
پدرش برگشت . اگر يك سال در خانه اش مي ماندم ، باز خودش چيزي بود.نه گمان كنيد
دلم برايش رفته بودها!به خدا نه.با آن چك و چانه مرده شور برده اش و با آن پاي شلش .
 ولي آخر ممكن بود تولي برايش راه بيندازم .و تا يك سال ديگر هم خدا خودش بزرگ بود .
 به مه اين ها راضي شده بودم كه ديگر نان خانه پدرم را نخورم.ديگر خسته شده بودم .سي
 و چهارسال صبح ها توي يك خانه بيدار شدن و شب توي همان خانه خوابيدن !آن هم چه
خانه اي!سال هاي آزگار بود كه هيچ خبر تازه اي ، هيچ رفت و آمدي ، هيچ عروسي
 زبانم لال ، هيچ عزايي ، در آن نشده بود.بعد از اين كه برادرم زن گرفت و بيا و برويي
 برپا شد ، تنها خبر تازه خانه ما جنجال شب هاي آب بود كه باز خودش چيزي بود .
و همين هم تازه ماهي يك بار بود.حتي كاسه بشقابي توي كوچه ما داد نمي زد.نمي دانيد
من چه مي گويم .ني خواهم بگويم خانه پدرم بد بود ، ها ، نه.بي چاره پدرم .اما من
 ديگر خسته شده بودم. چه مي شود كرد؟ من خسته شده بودم ديگر. مي خواستم
مثلا خانم خانه خودم باشم . خانه خانه!اما مادر و خواهر او خانم خانه بودند.راضي
 بودم كلفتي همه شان را بكنم و يك سال دست نگه دارد. ولي نكرد.من حالا مي فهمم
 چرا نصف بيشتر مهر را نقد داد.همه اش هفتصد و پنجاه تومان مهرم كرده بود.كه
پانصد تومانش را نقد داد.و ما همه اش را اسباب اثاثيه خريديم و مادركم چهار تا تكه
 جهاز راه انداخت . و دويست و پنجاه تومان ديگر بر ذمه اش بود كه وقتي مرا به
 خانه پدرم برگرداند گفت عده كه سرآمد، خواهم داد.من حالا مي فهمم چه قدر خر
 بودم!خيال مي كنيد اصلا حرفمان شد !يا دعوايي كرديم؟ يا من بد و بي راهي
گفتم كه او اين بلا را سر من  درآورد؟حاشا و للاه!در اين چهل روز ، حتي يك بار
 صدامان از در اتاق بيرون نرفت .نه صداي من و نه صداي خود پدر سوخته
بدتركيبش!اما من از همان اول كه ديدم بايد با مادرشوهر زندگي كنم ته دلم لرزيد.
مي دانيد؟آخر آدم بعضي چيزها را حس مي كند.مي ديدم كه جنجال به پا خواهد شد و
از روي ناچاري خيلي مدارا مي كردم.باور كنيد شده بودم يك سكه سياه . با يك كلفت
اين رفتار نمي كردند . سي و چهار سال توي خونه پدرم با عزت و احترام زندگي كرده
 بودم و حالا شده بودم كلفت آب بيار مادر شوهر و خواهر شوهر.ولي باز هم حرفي نداشتم .
 باز هم راضي بودم . اصلا به عروسيمان هم نيامدند .مادرو خواهرش را مي گويم.
 دعوتشان كرديم . و نيامدند .و همين كار را خراب كرد. همين كه شوهرم خودش
همه كاره بود و بله بري ها را كرده بود و مادر و خواهرش هيچ كاره بودند.خودش
مي گفت مادر و خواهرم كاري به كار من ندارند. ولي دروغ مي گفت . مگر مي شود؟
مادر شيره جانش را به آدم مي دهد.چه طور مي شود كاري به كار آدم نداشته باشد؟دست
آخر هم خدا خودش شاهد است. همين مادر و خواهرش مرا پيش او سكه يك پول كردند.
عروسي مان خيلي مختصر بود.عقد و عروسي با هم بود.برادركم قبلا اسباب و جهازم
را برده بود و خانه را مرتب كرده بود.خانه كه چه مي دانم .
همه اش دو تا اتاق داشت.با جهاز من يكي از اتاق ها را مرتب كرده بودند .شب ، شام
كه خورديم ، ما را دست به دست دادند و بردند.واي!هيچ دلم نمي خواهد آن شب
را دوباره به يادم بياورم.خدا نياورد!عيش به اين كوتاهي!فقط يادم است وقتي عقد
 تمام شد، آمد رويم را ببوسد و من توي آينه ، صورت عينك دارش را نگاه مي كردم.
 در گوشم گفت :
«واسه زير لفظيت ، يك كلاه گيس قشنگ سفارش دادم، جانم!»
و من نمي دانيد چه حالي شدم. حتما بايد خوش حال مي شدم.خوش حال مي شدم كه
مطلب را فهميده و به روي خودش نياورده و با وجود همه اين ها مرا قبول دارد.اما مثل
اين بود كه با تخماق توي مغزم كوبيدند .دلم مي خواست دست بكنم و از زير عينك ،
چشم هاي باباقورش شده اش را دربياوردم.پدرسوخته  بدتركيب ، وقت قحط بود كه
سر عقد مرا به ياد اين بدبختي ام مي انداخت ؟الهي خير از عمرش نبيند!اصلا يك لقمه
شام از گلويم پايين نرفت و خون خونم را مي خورد.و اگر توي كوچه كه مي رفتيم ،
آن حرف را نزده بود ، معلوم نبود كارمان به كجا مي كشيد.چون من اصلا حالم دست
 خودم نبود.اما خدا به دادش رسيد.يعني به دادمان رسيد.توي كوچه كه داشتيم به
خانه اش مي رفتيم ، وسط راه ، در گوشم گفت :
«نمي خام مادر و خواهرم بفهمن.مي دوني چرا؟»
و من بي اختيار هوس كردم صورتش را ببوسم.اما جلوي خودم را نگه داشتم.همه بغض
و كينه اي كه در دلم عقده شده بود ، آب شد.مثل اين كه محبتش با همين يك كلمه حرف در
دلم جا گرفت.مرده شورش را ببرد.حالا ديگر از خودم خجالت مي كشم كه اين طور گولش
را خورده بودم.چه قد رخوش حال شده بودم.از همان جا هم بود كه شست من خبردار شد.
 ولي به روي خودم نياوردم .وقتي شوهر آدم دلش خوش باشد ، آدم چه طور مي تواند به
دلش بد بياوردد؟من اهميتي ندادم . ولي از همان فردا صبح شروع شد . همان شبانه به
دست بوس مادرش رفتم. خودش گفته بود كه گله كنم چرا به عروسي مان نيامده است.
من هم دست مادرش را كه بوسيدم ، گله ام را كردم . واه، واه ، روز بد نبينيد.هيچ خجالت
 نكشيد و توي روي من تازه عروس و پسرش گفت :
«هيچ دلم نمي خاد روي عروسي رو كه خودم سر عقدش نبوده ام ، ببينم.
مي فهمين؟ديگه ماذون نيستي دست اين زنيكه رو بگيري بياري تو اتاق من .»
درست همين جور.الهي سرتخته مرده شور خانه بيفتد. مي بينيد ؟از همان شب اول ،
 كارم خراب بود . پيرسگ !ولي خودش آن قدر مهرباني كرد و آن قدر نازم را كشيد
كه همه اين ها را از دلم درآورد.آن شب هرجوري بود ، گذشت .اصلا شب ها هرجوري
بود مي گذشت. مهم روزها بود .روزها كه شوهرم نبود و من با دو تا ارنعوت تنها
 مي ماندم .شوهرم توي محضر كار مي كرد.روزها ، تا ظهر كه برمي گشت ، و
عصرها تا غروب كه به خانه مي آمد ، من جهنمي داشتم.اصلا طرف اتاقشان هم نمي رفتم.
تنهاي تنها كارم را مي كردم.و تا مي توانستم از توي اتاق بيرون نمي رفتم . دو تا اتاق
 خودمان را مرتب مي كردم.همه حياط را جارو مي زدم. ظرف ها را مي شستم .
 خودش قدغن كرده بود كه پا به خانه خودمان هم نگذارم.و من احمق هم رضايت داده
بودم.اما يك هفته كه گذشت ، از بس اصار كردم، راضي شد ، دو هفته يكبار شب هاي
 جمعه به خانه پدرم برويم . برويم شام بخوريم و براي خوابيدن برگرديم.و بعد هم
دو هفته يك بار را كردم هفته اي يك بار. اما باز هم روزها جرات نداشتم پا از خانه
 بيرون بگذارم.كاري هم نداشتم هفته اي يك مرتبه حمام كه ديگر واجب بود. صبح ها
خودش هرچه لازم بود ، مي خريد و مي داد و مي رفت . خرجمان سوا بود .براي
خودمان جدا و براي مادر و خواهرش گوشت و سبزي و خرت و خورت جدا مي خريد.
مي داد در خانه و مي رفت . و من تا ظهر دلم به اين خوش بود كه دست خالي از در
تو نمي آيد . شب كه مي آ»د ، سري به اتاق مادر و خواهرش مي زد و احوالپرسي
مي كرد و گاهي اگر چاي شان به راه بود  يك فنجان چايي مي خورد و بعد پيش من مي آمد.
بدي اش اين بود كه خانه مال خودشان بود يعني مال مادر و خواهرش.و هفته دوم بود كه
مرا مجبور كردند ظرف هاي آنها را هم بشويم.من به اين هم رضايت دادم و اگر صدا
از ديوار بلند شد ، از من هم بلند شد. ولي مگر جلوي زبانشان را مي شد گرفت ؟
وقتي شوهرم نبود ، هزار ايراد مي گرفتند ، هزار كوفت و روفت مي كردند .مي آمدند
از در اتاقم مي گذشتند و نيش مي زدند كه من كلاه گيس داردم و صورتم آبله است.و
چهل سالم است.ولي مگر پسرشان چه دسته گلي بود؟ و همين قضيه كلاه گيس آخرش
كار را خراب كرد.آخر چه طور از آنها مي شد آن را مخفي كرد؟از ترسم كه مبادا
بففهمند ، باز هم به حمام محله خودمان مي رفتم.ولي يك روز مادرش آمده بود و از دلاك
 حمام ما پرسيده بود . آن هم با چه حقه اي !خودش را به ناشناسي زده بود و براي
 شوهرم دل سوزانده بود كه زن پير ترشيده و آبله رو گرفته است.و خدا لعنت كند اين
دلاك ها را .گويا پنج قران هم به او اضافه داده بود و او هم سر درد دلش را باز كرده
بود و داستان كلاه گيس مرا برايش گفته بود و مسخره هم كرده بود . خدايا از شان
نگذر. مگر من چه كاري با اين ها داشتم ؟مگر اين خوش بختي نكبت گرفته من و اين
شوهر بي ريخت يكه نصيبم شده بود ، كجاي زندگي آن ها را تنگ كرده بود ؟چرا حسود ي
 مي كردند ؟خدا مي داند چه چيزها گفته بود . روز ديگر همه اين ها را آبگير حمام
 براي من نقل كرد.حتي اداي مرا هم درآورده بود كه چه طور كلاه گيسم را برمي دارم
و سرزانويم مي گذارم و صابون مي زنم و شانه مي كشم.من البته ديگر به آن حمان نرفتم.
ولي نطق هم نزدم .سر وتنم را خودم شستم و ديگر به آن جا پا نگذاشتم.آخر چه طور
مي شود توي روي اين جور آدم ها نگاه كرد؟ به هر صورت ديگر كار از كار گذشته بود
و آن چه را كه نبايد بفهمند ، فهميده بودند.ديگر روز من سياه شد. شوهرم ، دو سه شب،
 وقتي برمي گشت ، توي اتاق آن ها زيادتر مي ماند.يك شب هم همان جا شام خورد و برگشت،
و من باز هم صدايم درنيآمد.راستي چه قدر خر بودم!اصلا مثل اين كه گناه كرده بودم.مثل
 اينكه گناه كار من بودم.مثل اين كه سرقضيه كلاه گيس ، او را گول زده بودم!اصلا درنيامدم
يك كلمه حرف به او بزنم.تازه همه اين ها چيزي نبود.بعد هم مجبورم كرد خرجمان را يكي
كنيم.و صبح و شام توي اتاق آن ها بروي» و شام و ناهار بخوريم. و ديگر غذا از
 گلوي من پايين نمي رفت .خدايا من چه قدر خر بودم!همه اين بلاها را سر من آوردند
و صداي من درنيآمد!آخر چرا فكر نكردم؟چرا شوهرم را وادار نكردم از مادر و خواهرش
 جدا شود؟حاضر بودم توي طويله زندگي كنم ، ولي تنها باشم.خاك بر سرم كنند!كه همين
 طور دست روي دست گذاشتم و هرچه بار كردند كشيدم. همه اش تقصير خودم بود.
سي و چهارسال خانه پدرم نشستم و فقط راه مطبخ و حمام را ياد گرفتم.آخر چرا نكردم
در اين سي و چهارسال ، هنري پيدا كنم؟خط و سوادي پيدا كنم؟مي توانستم ماهي شندرغاز
پس انداز كنم و مثل بتول خانم عمه قزي ، ي: چرخ زنگل قسطي بخرم و براي خودم خياطي كنم.
دخترهاي همسايه مان مي رفتند جوراب بافي و سريك سال ، خودشان چرخ جوراب بافي خريدند
 و نانشان را كه درمي آوردند هيچ ، جهاز عروسي شان هم خودشان درست
 كردند ؛ و دست آخر هم ده تا طبق جهازشان را برد.برادركم چه قدر باهام سرو كله زد كه
 سواد يادم بدهد.ولي من بي عرضه!من خاك برسر!همه اش تقصير خودم
بود.حالا مي فهمم.اين دو روزه همه اش اين فكرها را مي كردم كه آن همه خيال بد به
كله ام زده بود.سي و چهارسال گوشه خانه پدرم نشستم و عزاي كلاه گيسم را گرفتم.
عزاي بدتركيبي ام را گرفتم.عزاي شوهر نكردن را گرفتم.مگر همه زن ها پنجه آفتاب اند؟
مگر اين همه مردم كه كلاه گيس مي گذارند، چه عيبي دارند؟مگر تنها من
 آبله رو بودم ؟ همه اش تقصير خودم بود.هي نشستم و هي كوفت و روفت مادر و خواهرش
را شنيدم.هي گذاشتم برود ور دلشان بنشيند و از زبانشان بد و بي راه مرا بشنود.
 تا از نظرش افتادم .ديگر از نظر افتادم كه افتادم .شب آخر وقتي از اتاق مادرش درآمد،
ديگر لباس هايش را نكند و همان دم در اتاق ايستاد و گفت :
«دلت نمي خاد بريم خونه پدرت؟»
و من يكهو دلم ريخت تو.دو شب پيش ، شب جمعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بوديم
و شام هم آنجا بوديم و من يكهو فهميدم چه خبر است.شستم خبردار شد.گفتم:
« ميل خودتونه!»
و ديگر چيزي نگفتم. همين طور ساكت نشسته بودم و جورابش را وصله مي كردم.
باز پرسيد و من باز همان جواب را دادم .آخر گفت:
«بلند شو بريم جانم.پاشو بريم احوالي بپرسيم.»
من خر را بگو كه باز به خودم اميد دادم كه شايد از اين خبرها نباشد.دست بغچه را
جمع كردم.چادرم را انداختم سرم و راه افتادم.تو راه هيچ حرفي نزديم ، نه من چيزي
گفتم و نه او.شام نخورده بوديم.ديگ سر اجاق بود و مي بايست من مي كشيدم و تو
اتاق مادرش مي بردم و باهم شام مي خورديم.ولي ديگ سر بار بود كه ما راه افتاديم.
دل من شوري مي زد كه نگو.مثل اينكه مي دانستم چه بلايي بر سرم مي خواهد
بياورد.ولي باز به روي خودم نمي آوردم.خانه مان زياد دور نبود.وقتي رسيديم-من
در كه مي زدم-درست همان حالي را داشتم كه آن روز هم پشت در اتاق
مهمان داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و كشيد تو.شايد بدتر از آن روز هم بودم.
سرتا پا مي لرزيدم.برادرم آمد و در را باز كرد.من همچه كه چشمم به برادرم
افتاد مثل اينكه همه غم دنيا را فراموش كردم.اصلا يادم رفت كه چه خبرها شده است.
برادرم هيچ به روي خودش نياورد.سلام و احوال پرسي كرد و رفتيم تو.از
دالان هم گذشتيم. و توي حياط كه رسيديم، زن برادرم توي حياط بود و مادرم از پنجره
 اتاق بالا سر كشيده بود كه ببيند كيست و از پشت سرم مي آمد.وسط حياط كه
رسيديم ، نكبتي بلند بلند رو به همه گفت:
«اين فاطمه خانمتون.دستتون سپرده .ديگه نگذارين برگرده.»
و من تا آمدم فرياد بزنم:
«آخه چرا ؟من نمي مونم.همين جوري ولت نمي كنم.»
كه با همان پاي افليجش پريد توي دالان و در كوچه را پشت سر خودش بست.
و من همان طور فرياد مي زدم:
«نمي مونم.ولت نمي كنم.»
گريه را سردادم و حالا گريه نكن كي گريه كن.مادرك بي چاره ام خودش را
 هولكي رساند به من و مرا برد بالا و هي مي پرسيد:
«مگر چه شده؟»
و من چه طور مي توانستم برايش بگويم كه هيچ طور نشده؟نه دعوايي ، نه حرف
و سخني ، نه بگو و بشنوي.گريه ام كه آرام شد، گفتم باهاش دعوا كرده ام.به خودش
و مادرش فحش داده ام و اله و بله كرده ام.و همه اش دروغ!چه طور مي توانستم
بگويم هيچ خبري نشده و اين پدر سوخته نكبتي ، به همان آساني كه مرا گرفته ، برم داشته
 آورده ، در خانه پدرم سپرده و رفته ؟ولي ديگر كار از كار گذشته بود.مركه نكبتي
 رفته بود كه رفته بود.فردا هم رفته بود اداره برادرم و حاليش كرده بود كه مرا طلاق داده ،
 و عده ام كه سرآمد بقيه مهرم را خواهد داد.و گفته بود يكي را بفرستيد اسباب
و اثاثيه فاطمه خانم را جمع كند و ببرد. مي بينيد؟مادرم هم مي دانست كه همه

 قضايا زیر سر مادر و خواهرش است.ولي آخر من چطور مي توانستم باز هم توي خانه پدرم بمانم؟چطور مي توانستم؟اين دو روزي كه در آن جا سر كردم، درست مثل اينكه توی زندان بودم.كاش توي زندان بودم . آن جا اقلاا آدم از ديدن مادر و پدرش آب
نمي شود.و توي زمين فرو نمي رود . از نگاه هاي زن برادرش اين قدر خجالت
نمي كشد.ديوارهاي خانه مان را اين قدر به آن ها مانوس بودم ، انگار روي قلبم گذاشته
 بودند. انگار طاق اتاق را روي سرم گذاشته بودند.نه يك استكان آب لب زدم و نه يك
لقمه غذا از گلويم پايين رفت .بي چاره مادركم!اگر از غصه افليج نشود ، هنر
كرده است.و بي چاره برادرم كه حتما نه رويش مي شود برود اسباب و اثاثيه مرا بياورد ،
و نه كار ديگري از دستش برمي آيد.آخر اين مردكه بدقواره ، خودش توي
محضر كار مي كند و همه راه و چاه ها را بلد است.جايي نخوابيده بود كه آّب زيرش را بگيرد.
 از كجا كه سرهزار تا بدبخت ديگر ، عين همين بلا را نياورده باشد؟اما نه.هيچ پدرسوخته پپه اي
از من پپه تر و بدبخت تر نيست.و مادر و خواهرش را بگو كه هي به رخ من مي كشيدند كه
خانه فلاني و فلاني براي پسرشان خواستگاري رفته اند!
 

ولي كدام پدرسوخته اي حاضر مي شود با اين ارنعوت هاي مرده شور برده سركند؟جز من
خاك بر سر؟كه هي دست روي دست گذاشتم و نشستم تا اين يك كف دست زندگي ام را روی سرم خراب كردند؟